سکوت ممنوع
سکوت ممنوع

سکوت ممنوع

خاطره ...


42527730503754510291.jpg

یه روز یکی از اقوام مارو برای
گردش به بالای کوه دعوت کرد
ماهم از خدا خواسته رفتیم
من اون موقع سن زیادی
نداشتم خیلی کوچیک بودم
وقتی رسیدیم کوه و تنقلاتو میل کردیم و چند تا
عکس گرفتیم
تصمیم به برگشتن گرفتیم
تو راه برگشت هرکس با یکی حرف می زدو
منم جدا از بقیه داشتم به سمت
پایین کوه میومدم
صد متر نرسیده به زمین
سرعتم یه دفعه خیلی زیاد شد
انقدر زیاد شد که به صورت خوابیده ملق می زدم
حالا تو اون موقعیتم
زمین پر خار بود
خارا آسیبی نرسوندن
اما ...
چشتون روز بد نبینه بعد از ملق و سقوط آزاد
دست و پاهام شدید می لرزید
بعدشم یه نیگاهی به
لباسام انداختم دیدم گِلی شدن

این یه خاطره ایه که هیشوقت از
ذهنم پاک نمیشه :دی

یه داستان باحال...


زنه دیروقت به خونه رسید آهسته کلید رو انداخت و درو باز کرد و

یکسر به

اتاق خواب سر زد

ناگهان بجای یک جفت پا دو جفت پا داخل رختخواب دید

بعد با حرص بطرف اشپزخانه رفت تا ابی بخورد

با کمال تعجب شوهرش را دید که در آشپزخانه نشسته است.

شوهرش گفت سلام عزیزم!

پدر و مادرت سر شب از شهرشون به دیدن ما اومده بودند چون

خسته بودند

بهشون اجازه دادم تو رختخواب ما استراحت کنند

راستی بهشون سلام کردی؟؟؟؟؟؟

اوخییییییییی...



دخترک هر روز کنار مغازه به عروسک ویترین ساعتها خیره می شد

دخترک زیر لب زمزمه می کرد کاش این عروسک مال من بود

دخترک پولی یرای خرید عروسک نداشت و هر روز عاشقانه تر به عروسک نگاه می کرد

تا شاید روزی توان خریدش را داشته باشد و عروسک مال او شود

روزی از روزها که دخترک محو تماشای  عروسک رویاهایش بود

ناگهان کسی آمد و آن عروسک را خرید و از ویترین اسباب بازی فروشی برد

تمام رویاهای دخترک نقش بر آب شد ، دخترک اشک ریزان به اسلحه ای که در ویترین بود خیره شد

و زیر لب زمزمه کرد کاش این اسلحه مال من بود.

حالم...

آیکُن های اِمیلی


سلام برو بچ

خوفین ;خداروشکر

منم توپه توپم

ممنون از حضور همتون دوستان

خیلی خیلی خیلی خوشحالم کردین

خوشحالم که دوستای خوفی مثه شمارو دارم

راسیت

تولد آقا امیر علیه


تولدشونو از همینجا تبریک میگم ایشاالله هزار ساله بشن


تا یادم نرفته اینم به دخمل خانومای عزیز روزشونو تبریک بگ


تولد حضرت معصومه و روز دختر مبارک

می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی....




زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.

پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز …
 

پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
 
پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
 
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود …
 
قدر لحظاتمون رو بدونیم و ازش لذت ببریم…
 

عشق مادری...



مادر خسته از خرید برگشت

و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید.

پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود

و می خواست کار بدی را که

تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید.

وقتی مادرش را دید به او گفت:

«مامان! مامان ! وقتی من داشتم

تو حیاط بازی می کردم

و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد

تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی

را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!»

 مادر آهی کشید و فریاد زد: «

حالا تامی کجاست؟»

و رفت به اطاق تامی کوچولو.

تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود،

وقتی مادر او را پیدا کرد،

سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی»

و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و

ریخت توی سطل آشغال.

 تامی از غصه گریه کرد.

ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد،

قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد.

تامی روی دیوار با ماژیک قرمز

یک قلب بزرگ کشیده بود و

درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!


مادر درحالی که اشک می ریخت

به آشپزخانه برگشت

و یک تابلوی خالی با خود آورد

و آن را دور قلب آویزان کرد.

بعد از آن، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به

تابلو نگاه می کرد!

یک مشت ....

z204683285

دختر کوچولو وارد بقالی شد
 و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که
 در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده
در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد،
بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی،
می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد،
مرد بقال که احساس کرد دختر بچه
برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: "
دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو!
نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم،
نمی‌شه شما بهم بدین؟ "
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت:
 
آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

قورباغه جادوگر...


روزی خانمی در حال بازی گلف بود

که توپش داخل جنگل افتاد ؛
 او دنبال توپ رفت و دید
که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی
 سه آرزوی تو را برآورده می کنم.
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت :
متشکرم ولی من یادم رفت بگویم
شرایطی برای آرزوهایت هست ؛
هر آرزویی داشته باشی شوهرت ۱۰ برابر آن را میگیرد.
زن گفت : اشکال ندارد !
زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !
قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید
 که با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود
و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟
زن جواب داد : اشکالی ندارد ،
من زیباترین زن جهان خواهم شد
و او فقط به من نگاه میکند …
و او زیباترین زن جهان شد !
برای آرزوی دوم خود ،
زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !
قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد
جهان خواهد شد و او ۱۰ برابر از تو ثروتمندتر می شود.
زن گفت اشکالی ندارد
چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است …
 و او ثروتمندترین زن جهان شد !
سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :
من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم و شوهرم ……

باحال

بچه ها برین ادامه که تصاویر باحالی رو آوردم

البته ترولم هست جزوش

دستتونو از همین جا می بوسم مامانای عزیز

شرمنده که گاهی اوقات عصابمون خورد میشه



ادامه مطلب ...

ماجرای مرگ غضنفر...



غضنفر: برو یه نوشیدنی واسم بگیر

پسرش: کولا یا پپسی

غضنفر: کولا

پسرش : دایت یا عادی

غضنفر : دایت

پسرش : قوطی یا شیشة

غضنفر : قوطی

پسرش : کوچک یا بزرگ

غضنفر : اصلا نمیخام واسم اب بیار

پسرش : معدنی یا لوله کشی

غضنفر : اب معدنی

پسرش : سرد یا گرم

غضنفر : میزنمتا

پسرش : با چوب یا دمبای

غضنفر : حیوون

پسرش : خر یا سک

غضنفر : گمشو از جلو چشام

پسرش : پیاده یا با دو

غضنفر : با هر جی برو فقط نبینمت

پسرش : باهام میای یا تنها برم

غضنفر : میام میکشمت ا

پسرش : با چاقو یا ساطور

غضنفر : ساطور

پسرش : قربانیم میکنی یا تیکه تیکه

غضنفر : خدا لعنتت کنه قلبم وایساد

 پسرش : ببرمت دکتر یا دکترو بیارم اینجا

و ...

اینجوری شد که غضنفر دق کرد و مُرد! !!


 باحال بود نه ...

ی داستان باحال...



مسافر تاکسی آهسته روی شونه 

راننده زد چون میخواست ازش یه

سوال بپرسه… راننده جیغ زد،

کنترل ماشین رو از دست داد…

نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…

از جدول کنار خیابون رفت بالا…

نزدیک بود که چپ کنه…

اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد…
برای چندین ثانیه هیچ

حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد…

سکوت سنگینی حکم فرما

بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "

هی مرد! دیگه هیچ وقت

این کار رو تکرار نکن…

من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!"

مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "

من نمیدونستم که یه ضربه ی کوچولو

آنقدر تو رو میترسونه"

راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…

امروز اولین روزیه که به عنوان

یه رانندهی تاکسی دارم کار میکنم…

آخه من 25 سال

راننده ی ماشین جنازه کش بودم…!نیشخندخنده

باحال...


سلام

بچه ها امروز کلی تصویر و مطلب

می خوام بزارم تا کیف کنین 

اول یه داستان می ذارم


ادامه مطلب ...

سلام


سلام

سلامی به دوستان با وفای خودم
 
که حتی وقتی که نبودمم

وب منو فراموش نکردن

ممنون واقعا

وقتی اومدم نظرامو دیدم

تعجب کردم گل کاشتیتن

دستتون درد نکنه

حالا

می خوام بگم قظیه چی بود که

یهویی و بدون خبر
 
رفتم که رفتم

راستشو بخوایین

ما یه مودم داریم که خیلی هم دوسش می داریم

اما

یه روزی این مودم ما

اعتبار تموم می کنه

ما هم بخاطر این که یه استراحتی به

نت و کامپیوترمون بدیم

برای یه مدت طولانی اصن اعتبار نگرفتیم

و کامپیوتر ما موندو خاکای دورو بر

همه نشستن روی رایانه عزیز

و خلاصه بگم دو سه هفته ای

کامپیوترمون داشت خاک میل می فرمود تا که امروز

رفتیم و اعتبار گرفتیم

چون اگه نمی گرفتیم حسرت اومدن به نت و

تو تابستون از دست می دادیم

خب دیگه اگه امری نیست رفع زحمت می کنم

**بدرود تا درود**

داستان دخترک و پیرمرد مهربان....



بچه ها شرمندم که با این داستانا ناراحتتون می کنم


اگه اشکالی تو داستان دیدید حتما بهم بگید یا اگه این


داستانو یه بار خونده بودید بگید تا تغییرش بدم بازم


معذرت میخوام

  ادامه مطلب ...

خخخخخخخخخخخخ...


لازمه واسه خاک انداز برا اون یه خط خاکی که آخر سر عمرا واردش نمیشه یه سیستم هورت کش تعبیه کنن …
این دانشمندا دارن چیکار میکنن من نمیدونم !
.
.

یکی از تفریحات دوران کودکیم این بود که یه مگس میگرفتم بهش نخ می بستم بعد یکی دیگه هم میگرفتم بالهاشو میکندم میبستمش اون سر نخ بعد مگس سالمه پرواز میکرد و این یکی رو بکسل میکرد میبرد با خودش ، صحنه ی زیبایی بود !!!
.
.
زمان مکالمات تلفنی :
پسر به پسر = ۰۰:۰۰:۵۹
مادر به پسر = ۰۰:۱۰:۳۰
پدر به پسر = ۰۰:۰۲:۳۶
پسر به دختر = ۰۱:۱۵:۰۱
دختر به دختر = ۰۰:۲۹:۵۹
دختر به پسر = ۰۰:۰۰:۰۵
.
.
من توی هفت آسمون یه ستاره داشتم ، راه شیری رو که می خواستن احداث کنن افتاد تو طرح …
هیچی دیگه الان هم در خدمت شماییم !
.
.
دکمه روشن کردن کولر باید همه جای خونه باشه ، دکمه خاموششم تو انباری زیر دبه سیرترشی …
.
.
هروقت به مدت یه ساعت از اتاقم بیرون نمیام مادرم با یه خوراکی که همش بهونه س میاد ببینه چه غلطی میکنم …


                                         ---------------------------------------------------------------



 

ادامه مطلب ...

مادرم دوستت دارم ....

بچه ها قدر مادرارو بدونین که اونا فرشتن


شرمندم که باید تا یه مدت فقط داستان بذارم


 

ادامه مطلب ...

داستان دخترک و پسرک ...



پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر
پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد 
 

داستان پیرمرد و پسرش...


ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

 


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید



مطالب طنزو خنده دار....



متن خنده دار زیبا ترین لذت های دنیا :
1.از خواب پاشی بعد ببینی 1ساعت دیگه هم می تونی بخوابی !!!


2. وقتی دست تو جیب لباس قدیمیت می کنی ببینی توش یه مقدار پوله
3.اونی که تو
فکرشی همون لحظه بهت زنگ بزنه !4.وقتی که فکر می کنی عمرا تو امتحانت 10 هم بگیری بشی 18

جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن

 
ادامه مطلب ...

یه داستان قشنگ که نوشته ی خودمه...

به نام خداوند جان و خرد...
خوب این داستان خیلی قشنگه نصفشو خودم تایپ کردم داستانشم نویسندش منم باور کنین ولی واقعا قشنگه هر کی نخونه ضرره . راستی اگه می خواین گریتون بگیره دو تا شرط داره
1-با دقت داستان بخونین
2- قبلش پیاز خورد کنین
  ادامه مطلب ...