سکوت ممنوع
سکوت ممنوع

سکوت ممنوع

یه داستان قشنگ که نوشته ی خودمه...

به نام خداوند جان و خرد...
خوب این داستان خیلی قشنگه نصفشو خودم تایپ کردم داستانشم نویسندش منم باور کنین ولی واقعا قشنگه هر کی نخونه ضرره . راستی اگه می خواین گریتون بگیره دو تا شرط داره
1-با دقت داستان بخونین
2- قبلش پیاز خورد کنین
 
درکشور فلسطین درشهر غزه خداوند به مادری به نام فاطمه فرزندی داد مادر نام فرزند خودرا خالدقرارداد مادر ازداشتن فرزند هم خوشحال بود وهم دلواپس خوشحال زیرا پسر دارد ناراحت زیرا در چنین وضعیتی …
مادر اشپز بودوبرای کسانی که می جنگیدند غذا درست می کرد و می برد.
پدرخالد 10 روز پیش از به دنیا امدن فرزندش شهید شده بود.ومادر نگران که چگونه فرزند را بزرگ کند
تا 8 سالگی فرزند را روی سر خود بزرگ نمود اما سر 8 سال خالد را اجبار به جنگ کرد.خالد زندگی خود را دوست داشت وهیچ گاه احساس ترس یا ناراحتی درزندگی نداشت به جز همان موقع که مادر جگر گوشه ی خود را در دهان شیر ها می انداخت.
خالد دست و پا می زد و مادر را التماس می کرد که مانند کو دکان دیگر در پس کو چه ها با زی کند و درس بخواند اما مادرلباس مشکی بر تن خود وفرزندش نمودو نقابی با روسری مشکی برای خالد درست کرد.
و خالد را با دستان کو چک اما مملوء از سنگ های ریز ودرشت روانه ی میدان نمود.همه از دیدن کودکی 8 ساله در جوار اسرائیلی ها تعجب کرده بو دند اما این کودک شجاعانه بخاطر بچه هایی که در پس کوچه ها بازی می کردند وبخاطر ابروی مادرو کشورش می جنگید.
او تنها 5 سنگ در دستان کوچکش جای می گرفت . مادر از دور او را تماشا می کرد و اشک می ریخت خالد 8 ساله دیگر یک دلاور مردی بود که شجاعانه می جنگید او اوایل تنها شاید از 10 سنگ یک سنگ ان هم به دست و پا اصابت می کرد
شب شد خالد به کنار مادرش دوید مادرش او را در اغوش گرفت و بوی لباس خاکی خالد را استشمام می کرد وقتی خالد خوابید مادر نیز در کنار او اما مادر با نگرانی از دست دادن فرزندش تا صبح ادعیه های مهم را مرور می کرد هر روز و هر شب همین طور بود تا که یک روز عموی خالد که رییس یک گروه بود به خانه ی انها امد و به فاطمه مادر خالد گفت ای فاطمه چگونه جرات کردی طفل خردسالت را به اغوش گرگ های درنده بفرستی؟ فاطمه گفت:"دوست دارم فرزندم از همین کودکی عادت به اسراییلی ها کند تا که بزرگ شد نامش همواره در گوش مردم باشد"عموی خالد ابتدا گفت پس تو همین گونه برادرم را کشتی!خالد جگر گوشه ی توست!او تنها یادگار برادرم است!من دیگر نمی گذارم از فردا خالد بجنگد او باید درس بخواند و بزرگ شود!فاطمه گفت:"من مادر این طفل هستم و هرگونه که دلم بخواهد این طفل را بزرگ می کنم و نیاز ی به کمک دیگران ندارم"عموی خالد سیلی بر گونه های فاطمه زد و گفت:"چطور جرات می کنی با من اینگونه سخن گویی ؟ خالد از فردا جنگ نمی رود و همین و بس"
خالد که حرف های مادر و عمویش را شنیده بود گفت:"عمو من خودم از مادرم درخواست کرده بود!و مادرم هیچ اصراری بر این کار نداشت!"عمویش تعجب کرد و گفت:"چه تو خواسته باشی چه مادرت من نمی گذارم!"خالد اصرار کرد و عمویش با هزاران دلواپسی اورا روانه کرد.
بعد از ظهر بود خبری از خالد نبود!مادرش دستان خود را به هم گره می زدو باز می نمود خالد از پشت مادرش و با دوستی که دو سال از او بزرگتر بود آمد او خیلی خوشحال بود و مادرش نیز از دیدنش خوشحال گردید خالد دوست جدیدش را که نامش محمد بود به مادرش معرفی کرد.
او می گفت مادر !محمد دوست جدید من است امروز من و محمد با همکاری هم یک نفراز اسراییلی ها را از پا در اوردیم!مادرش اشک های خود را با پشت دست پاک نمود و خالدو محمد را دعوت به نهار کردآنها نیز با خوشحالی به طرف خانه دویدند و خالد بوی غذا ی همیشگی خود را حس می کرد!آن روز مادر خالد خیلی دلواپس بود زیرا محمد زندگی نامه ی خود را بر ای مادر خالد تعریف می کرد او می گفت که مادر  و پدرش را در حادثه ای وحشتناک از دست داد!آن موقع محمد تنها سه سالش بود خالد از مادرش التماس می کرد که محمد در کنار آنها زندگی کند مادرش پذیرفت و به خالد احساس خوشحالی زیادی دست داد
فردای آن روز مادر لباس های مشکی پاره ی خالد را در آورد و دو دست لباس مشکی جدید و دو نقاب برای خالد و محمد آورد!
محمد از داشتن مادر جدیدش بسیار خوشحال بود.
آنها راه افتادند و مادر دور شدن فرزندانش را با نگرانی بسیار تماشا می نمود محمد دستان کوچک خود را در دستان کوچک خالد گذاشته بود و با هم زراه می رفتند
آن روز خالد احساس تنهایی نمی کرد خالد در کنار عمو یش و از طرفی در کنار محمد و با دستانی پر از سنگ !
او سنگ های خود را به طرف اسراییلی ها پرت می کرد او ناگهان نگاهش به گنبد ی افتاد خود را به طرف پناهگاهشان رساند و از دور آنجا را تماشا می کرد محمد که نگران شده بود به پناهگاه آمد و ماجرا را از خالد پرسید خالد از محمد پرسید :محمد آن گنبد چه گنبدی است؟ محمد نگاهی انداخت و گقت آن گنبد گنبدِمسجدی است که ما به خاطر ان می جنگیم و به خاطر در حال بیرون انداختن دشمن هستیم.
_اسم ان مسجد چیست؟
_مسجد قــــــــــــــــــد س
خالد حس خوبی پیدا کرده بود و درباره ی مسجد از محمد سوالات گوناگونی پرسید .
فردای آن روز نیز مانند همیشه محمد و خالد در حالی که به هم دست داده بودند در حال حرکت بودند و مادرشان بدرقه شان کرده بود انها دست در دست هم چند دشمن را از پای انداختند و به خاطر کارهایی که کرده بودند مجبور به فرار از دست صهیونیست ها شده بودند سربازان انها را تعقیب می کردند و هر از گاهی انها را گم می کردند اما دیری نمی کشید که پیدا می شدند و سربازان دوباره به سمت انها می رفتند محمد و خالد در کوچه ای که به مسجد قدس منتهی می شد حرکت می کردند ناگهان تیری به سمت انها اصابت کرد و هردوشان جان به جان آفرین در جنب مسجد قدس تسلیم حق کردند!

نظرات 18 + ارسال نظر
نادیا یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 05:50 ب.ظ http://axsfanblogfa.com

وای چه غم انگیززززززززززززززززززززززززززززززز عزیزم نویسندگیتم خوبه ها

واقعااااااااا
ممنون

فاطمه یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:24 ب.ظ http://shahdokht787.blogfa.com

خیلی جالب بود.آفرین قدرت نویسندگی خوبی داری.
مدت ها بود که از این فکر فلسطین بیرون اومده بودم.
افرین به تو که تونستی به ما یادآوری کنی هنوز عده ای هستن که شب و روز امنیت ندارن
آفرین.

ممنون
واقعاااااااااا

عارفه یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:15 ب.ظ http://love4060.blogfa.com

خیلی قشنگ بود آفرین
کاش آخرش اینطوری نمیشد
ی پیشنهاد دارم برات
همین داستانو طولش بده و ب کتاب تبدیل کن ی جورایی مثه رمانو اینا میفهمی ک چی میگم؟

ممنون
........
آخه حوصله دردسراشو ندارم ولی یه امتحان می کنم
ممنون که گفتی

loo یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:46 ب.ظ http://aghayeloo.blogfa.com/

اپ خوبی بود.ممنون خبرم کردی

ممنون
خواهش من مثل تو نیستم واس آپآم خبر نکنم
شوخی کردم

لی لی یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:07 ب.ظ

وای مینا جونم چه داستان قشنگی.....
اورین......
اورین......
ولی اگه ناراحت نمیشی باید بگم خیلی گریه دار نبود!
اما مهم نیس.....چون خیلی قشنگ بود!!!!!!!!!!مهم اینه که خودت نوشته بودیش!!!!!!!!!!!!!
باریکلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.....
بازم ادامه بده....منتظر داستانای بعدیت هستیم....

ممنون لیلی جونم
هههههه
آره خب واسه خنده تیکه اولشو نوشتم
چشم
چن تا داستانای دگمم گذاشتم ولی تو صفحاتِ اوله

حانى زلزله یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:43 ب.ظ http://Hanieh-bikhial.blogfa.com

بسى زیبااااااااااااااا

ممنون

کیجا یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:10 ب.ظ

قشنگ بود

وای کیجاجونم خودتی
ممنون سر زدی خانومی

ملودی یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:42 ب.ظ http://swallowing-my-pride.blogfa.com

قشنـــــگ بود !!

فقط اخرش خیلی یهویی تموم شد !

اون قسمتم ک عموش میگفت من نمیذارم برید جنگ ، پس چرا رفتن ؟! تازه عموشونم باهاشون رفت!

ممنون
خب حق باتو اِ
عموش خودش رفت و دید که برادر زادشم میره عصبانی شد دیگه

مریم یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:28 ب.ظ http://www.yareshghm.blogfa.com

_______@@@________@@_____@@@@@@@
________@@___________@@__@@@______@@
________@@____________@@@__________@@
__________@@________________________@@
____@@@@@@___وبلاگت خیلی قشنگه______@@
__@@@@@@@@@__@@@@@@@_________@@
__@@____________منتظر حضور گرمت_______@@
_@@____________@@@@@@@@@@_____@@
_@@____________ هستــــــــم ___@@@
_@@@___________@@@@@@@______@@
__@@@@__________@@@@__________@@
____@@@@@@_______________________@@
_________@@_________________________@@
________@@___________@@___________@@
________@@@________@@@@@@@@@@@
_________@@@_____@@@_@@@@@@@
__________@@@@@@@
___________@@@@@_@
____________________@
____________________@
_____________________@
______________________@
______________________@____@@@
______________@@@@__@__@_____@
_____________@_______@@@___@@
________________@@@____@__@@
_______________________@
______________________@

ممنون
چشم میام

حمید دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:15 ق.ظ http://hamidirani1391.blogfa.com/

قشنگ بود
ولی امیدوارم دیگه بچه هارو به کشتن ندی

ممنون

دل نوشته (سمانه) دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:49 ق.ظ http://www.sulky.blogsky.com

الهی
سمانه جونم خدا گریه رو نیاره فکر نمی کردم انقدر داستانم غم انگیز باشه

loo دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:39 ب.ظ http://aghayeloo.blogfa.com/

دعام کن
باشه.اگه وب جدید زدم انجام میدم

باشه دعات می کنم
ولی آخه مگه چیزی شده ؟؟؟

ملودی سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:47 ق.ظ http://swallowing-my-pride.blogfa.com

خارش (:
نمیــــــدونم !! من خودم داستان نوشتنم زیر خط فقره |:

what???

ملودی سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:02 ب.ظ http://swallowing-my-pride.blogfa.com

تو نوشتی : ممنون سر زدی
آره خب قبول دارم داستانم یهویی تموم شدش ولی نمیدونستم چجوری تمومش کنم اگه پیشنهادی برای اتمامش داری بگو;قول میدم اسم تو را هم تو اسم نویسنده هاش بنویسم !

منم جواب دادم :
خارش (: { منظورم از خارش همون " خواهش " ـه " }
نمیــــــدونم !! من خودم داستان نوشتنم زیر خط فقره |:

-----

اِ آهان آهان اِوا آره
تازه فهمیدم ممنون

Afsaneh سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:27 ب.ظ www.http://fromheart.blogfa.com

salam payei tabad0le link k0nim?

وبتون باز نمیشه

fAмø چهارشنبه 19 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:57 ب.ظ http://goodsphoto.blogfa.com/

سلام(∩▂∩)
خوبی دوسی؟
گالریم با عکسای ِ جدید آپ ِ(∪ ◡ ∪)
حتما بهم سر بزن ^.^
(~_^)

سلام
چشم میام

فاطمه پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:00 ق.ظ http://www.bemine.loxblog.com

خیلی قشنگ بود نویسندگیت خوبه اورین

سلام
ممنون سر زدی فاطمه خانوم گل

Asheghe khoda سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:31 ق.ظ http://fromheart.blogfa.com

دیرین دیرین دیرین دیرین دیرین
.
.
.
دیرییییین دیری ری رین رین ....
.
.
.

با احساس بخونش!اهنگ پلنگ صورتیه!!!!!!!!!!!!

تو هم تو این موقعیت مُخ به کار میگیری؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد