سکوت ممنوع
سکوت ممنوع

سکوت ممنوع

سلام سلام

سلام دوستای عزیز امروز چیزای زیادی برای گفتن ندارم اما شاید طی این نوشته هام چیزایی رو پیدا کنم دوس تان امروز در واقع خیلی حوصله ام سر رفته و پول اینترنتم زیاد شد و نمیتونم زود به زود اپ کنم

اما شاید بتونم امروز کلی مطلب پیدا کنم و براتون بذارم البته شما هم باید کمکم کنید میدونید شما باید مطالب دوست داشتنی خودتونو برام بنویسید

ی معمای جالب

معمای شماره ی 1-

5=1

10=2

15=3

20=4

؟=5

اگه فکر می کنید میشه 25 سخت در اشتباهید چون:

5=1و در نتیجه1=5

معماهای شماره 2و3

جواب این معما هارو هم بلافاصله بعد سوال می گم

2-شما خودتون رو در یک مسابقه ی دو و میدانی تصور کنید

شما از نفر دوم جلو می زنید حالا شما چندمین؟؟

؟

؟

؟

اگه به خودتون گفتین اول سخت در اشتباهید چون شما در واقع جایگاه نفر دوم رو به دست میارید پس در نتیجه اول نیستید و دومین!

حالا ولش

اگه تو همون مسابقه از نفر اخر جلو بزنید چندم می شید؟

؟

؟

بدون اینکه جواب بدید با ید بهتون بگم شما چجوری می خواین از نفر آخر جلو بزنید؟؟؟؟؟

.

.

.

مسابقه                                                   مسابقه

 

                                  با جوایزی کم نظیر(البته ازنظر من)

ادوستان امروووووووووووووز می خوام ی مسابقه بر گذار کنم

جایزتون یک ماه 4قرار دادن لوگوی شما در وبلاگ من

خواهشمندیم تو گوگل سرچ نکنید!

برای جواب دادن به سوالات من تو نظرات اعلام کنید

راستی به  نفر اول جایزه می دیم

 

 

1-پس فردای دیروز امروز کیه؟

2-دختر عمه ی دختر داییت چه نسبتی با هات داره؟

3-حرف "ژ"در کیبورد با چه کلید هایی نوشته میشه؟

4-پانزدهمین حرف حروف الفبای انگلیسی هم صدا با چه حرف ما در فارسیه؟

5-پیکاسو که بود؟

6-رییس سابق شرکت مایکروسافت کی بود؟

7-ایران امسال در المپیک چندمین کشور شد؟چهار سال پیش چطور؟

8-به این عبارت دقت کنید اگر :

A=b+1

B=c-1

C=d+1

D=e-1

E=4

حالا بگین aمساوی چه عددیه

9-کشوری که ارتش نداره و فقط پلیس داره؟اگه تونستین دلیلش هم بگین وگرنه نمی خواد دلیلش رو بگین)

دلیلش یه امتیاز مثبت داره(یک قدم شما رو به جایزه نزدیک تر می کنه)

10-و اخرین سوال

مهد پنیر جهان؟

 

اینم یه سوال طلایی وقتی اینو جواب بدین یه امتیاز مثبت داره

سوال طلایی:

اگر

Xyuixy=021402

حالا :

Xuyixx=?

توجه توجه متن اشعار غضنفر در حین خوانندگی

توجه توجه                                  توجه توجه    

                    غضنفر خواننده شد!

راستی خودم از خودم نوشتم باور کنین راست می گم

طبق اخرین امار بدست امده از صنف خوانندگان پاپ کشور اعلام شد که غضنفر تصمیم گرفت که دست از شغل طاغت فرسا(خوب تو خونه می شینن طاغتشون فرسایش می ابد دیگه)ی بیکاری 

بردارد و به شغل پر در آمد خوانندگی روی آورد و به پله های ترقی دست یابد...


غضنفر در آخرین کنسرت خود که با جمعی از هنرمندان ملاقات داشت اعلام کرد که می خواهد تغییر سبک دهد !

او در اخرین کنسرت خود مقدار گزافی پول دریافت کرد که این مقدار را خرج کرد

او شاهکار جدید خود را که به افتخار  میلاد بیست و پنجمین   بچه اش خوانده است را بهترین اثر خود معرفی کرد اکنون بخشی از این شاهکار را مرور می کنیم

ادامه بدین ادامه ی مطلب


ادامه مطلب ...

چند خطی دردو دل

اینم چند خط درد و دل از خودم

نظر یادت نره

...

ادامه مطلب برین

ادامه مطلب ...

شعری از سهراب

این یه شعر از سهراب سپهری واقعا قشنگه بخونینش حتما

برین ادامه مطلب


ادامه مطلب ...

ما و یک برگ

ازنظر من زندگی از کودکی تا پیری مثل یه برگ می مونه

وقتی کودکی زمون سر سبزیته یعنی زمانی که همه تحویلت میگیرن وهمه نازتو میکشن

وقتی نو جوونی زمانی که یه نموک از سبزیت کاسته میشه و خوشو بش هم کمتر به چشم می خوره

وقتی جوونی  زمان پاییزیته یعنی به برگهای مختلف تقسیم می شی:

زرد: برای خانواده های معمولی که می گن     جوون نمی فهمه!

نارنجی: برای خانواده های بالا شهر نشین که تو این موقعیت خیلی تحویلت میگیرن !

قرمز: برای خانواده هایی که یکی از اولیاء میمیره امید رو بد جور نا امید میکنن...

وقتی پیر میشی برگت زمان زندگیش تموم میشه و باید بیفته پایین البته دست خدا جو نمون یه وقت دیدی خدا همون برگ خشک و رو هوا نگهداشت وبرگ سبزو انداخت پایین و فرداش هم مجلس ترحیم.

   

   

 

                 امید وارم خوشتون اومده باشه راستی این داستان رو هم خودم نوشتم .

                                  بجون شما دروغ نمیگم.

                                                                       

مهمونی خانوادگی

سلام امروووووووووووووووووووز امدم درمورد مهمونی هایی بگم که ماها میریم

درمورد یه مهمونی جالب چه چیزایی میدونید

ما اصولا وقتی مهمونی  میگیریم به فکر پذیراییم.

مثال مادر به برادر یا پدرتون یه  لیست طولو دراز میده و میگه اینارو برو بخر

اون وقت تازه اول کاره

شروع مهمونی

مهمونها اومدن ولی خدانکنه که بچه ی شیطون نداشته باشن اخه مادرت با زن حرف میزنه پدرت هم که با مرده موندی توو بچهه

-بیبین اونو بده   -   اب میخام تشنمه   -   و...

اینارو ولشکنیم باید فقط بوووووووووووووووووووووووووووووق تومن خسارت شکستن وسایلو بدیم


                                     امیدوارم همیشه مهمونای خوبی داشته باشید

                                              مثل مهمونهایی که توضیش و دادم

چند جمله ئ ی زیبا

امروز چند تا جمله ی جالب آوردم واستون مطمئنن خوشتون میاد امید وارم تا تهش بخونین

 

گفت بیا با زندگی بازی کنیم

گفتم چه بازی ای ؟

گفت تو چشم بگذار و من برای همیشه می روم

******************************

عشق با یک نگاه اغاز می شود

با لبخندی اوج می گیرد

و با اشکی به پایان می رسد

******************************

در اوج نا امید برو تو کوه داد بزن امیدی هست؟

می شنوی:هــست هست

******************************

به گل گفتم چرا نشکفتی؟ گفت به خاطر پروانه

به پروانه گفتم چرا سرگردانی؟گفت به خاطر شمع

به شمع گفتم چرا اشک می ریزی ؟گفت به خاطر دوری تو!

******************************

با ادب باش که سرمشق جوانان ادب است

فرق ما بین بنی ادم و حیوان ادب است

آدمی زاد اگر حیوان بود

از چه رو فرق میان من و حیوان ادب است؟

*****************************

فرق بین مجرم و محرم یک نقطست

پس سعی کن تا محرم شدی از جرم بپرهیزی

*****************************

اگه خیلی قدرتمند باشی به گاو که نمی رسی همه ازت شیر می شن

اگه خیلی سریع باشی به اسب که نمی رسی همه سوارت می شن

پس سعی کن خودت باشی

بر گرفته از جمله ی استاد دکتر شریعتی!

****************************

از دواجی که به خاطر پول به وجود آید به خاطر پول هم از بین می رود(رونالد)


داستان مرگ

سلام فردا نیومدم امروز اومدم

با یه داستان جدید

برین ادامه مطلب

راستی داستان از خودمه

ادامه مطلب ...

برادری که خالد بود!

به نام خداوند جان و خرد...

خوب این داستان خیلی قشنگه نصفشو خودم تایپ کردم داستانشم نویسندش منم باور کنین ولی واقعا قشنگه هر کی نخونه ضرره قول می دم فردا هم یه داستان جدید میارم که از خودم باشه راستی اگه می خواین گریتون بگیره دو تا شرط داره

1-با دقت داستان بخونین

2- قبلش پیاز خورد کنین

درکشور فلسطین درشهر غزه خداوند به مادری به نام فاطمه فرزندی داد مادر نام فرزند خودرا خالدقرارداد مادر ازداشتن فرزند هم خوشحال بود وهم دلواپس خوشحال زیرا پسر دارد ناراحت زیرا در چنین وضعیتی …

مادر اشپز بودوبرای کسانی که می جنگیدند غذا درست می کرد و می برد.

پدرخالد 10 روز پیش از به دنیا امدن فرزندش شهید شده بود.ومادر نگران که چگونه فرزند را بزرگ کند

تا 8 سالگی فرزند را روی سر خود بزرگ نمود اما سر 8 سال خالد را اجبار به جنگ کرد.خالد زندگی خود را دوست داشت وهیچ گاه احساس ترس یا ناراحتی درزندگی نداشت به جز همان موقع که مادر جگر گوشه ی خود را در دهان شیر ها می انداخت.

خالد دست و پا می زد و مادر را التماس می کرد که مانند کو دکان دیگر در پس کو چه ها با زی کند و درس بخواند اما مادرلباس مشکی بر تن خود وفرزندش نمودو نقابی با روسری مشکی برای خالد درست کرد.

و خالد را با دستان کو چک اما مملوء از سنگ های ریز ودرشت روانه ی میدان نمود.همه از دیدن کودکی 8 ساله در جوار اسرائیلی ها تعجب کرده بو دند اما این کودک شجاعانه بخاطر بچه هایی که در پس کوچه ها بازی می کردند وبخاطر ابروی مادرو کشورش می جنگید.

او تنها 5 سنگ در دستان کوچکش جای می گرفت . مادر از دور او را تماشا می کرد و اشک می ریخت خالد 8 ساله دیگر یک دلاور مردی بود که شجاعانه می جنگید او اوایل تنها شاید از 10 سنگ یک سنگ ان هم به دست و پا اصابت می کرد

شب شد خالد به کنار مادرش دوید مادرش او را در اغوش گرفت و بوی لباس خاکی خالد را استشمام می کرد وقتی خالد خوابید مادر نیز در کنار او اما مادر با نگرانی از دست دادن فرزندش تا صبح ادعیه های مهم را مرور می کرد هر روز و هر شب همین طور بود تا که یک روز عموی خالد که رییس یک گروه بود به خانه ی انها امد و به فاطمه مادر خالد گفت ای فاطمه چگونه جرات کردی طفل خردسالت را به اغوش گرگ های درنده بفرستی؟ فاطمه گفت:"دوست دارم فرزندم از همین کودکی عادت به اسراییلی ها کند تا که بزرگ شد نامش همواره در گوش مردم باشد"عموی خالد ابتدا گفت پس تو همین گونه برادرم را کشتی!خالد جگر گوشه ی توست!او تنها یادگار برادرم است!من دیگر نمی گذارم از فردا خالد بجنگد او باید درس بخواند و بزرگ شود!فاطمه گفت:"من مادر این طفل هستم و هرگونه که دلم بخواهد این طفل را بزرگ می کنم و نیاز ی به کمک دیگران ندارم"عموی خالد سیلی بر گونه های فاطمه زد و گفت:"چطور جرات می کنی با من اینگونه سخن گویی ؟ خالد از فردا جنگ نمی رود و همین و بس"

خالد که حرف های مادر و عمویش را شنیده بود گفت:"عمو من خودم از مادرم درخواست کرده بود!و مادرم هیچ اصراری بر این کار نداشت!"عمویش تعجب کرد و گفت:"چه تو خواسته باشی چه مادرت من نمی گذارم!"خالد اصرار کرد و عمویش با هزاران دلواپسی اورا روانه کرد.

بعد از ظهر بود خبری از خالد نبود!مادرش دستان خود را به هم گره می زدو باز می نمود خالد از پشت مادرش و با دوستی که دو سال از او بزرگتر بود آمد او خیلی خوشحال بود و مادرش نیز از دیدنش خوشحال گردید خالد دوست جدیدش را که نامش محمد بود به مادرش معرفی کرد.

او می گفت مادر !محمد دوست جدید من است امروز من و محمد با همکاری هم یک نفراز اسراییلی ها را از پا در اوردیم!مادرش اشک های خود را با پشت دست پاک نمود و خالدو محمد را دعوت به نهار کردآنها نیز با خوشحالی به طرف خانه دویدند و خالد بوی غذا ی همیشگی خود را حس می کرد!آن روز مادر خالد خیلی دلواپس بود زیرا محمد زندگی نامه ی خود را بر ای مادر خالد تعریف می کرد او می گفت که مادر  و پدرش را در حادثه ای وحشتناک از دست داد!آن موقع محمد تنها سه سالش بود خالد از مادرش التماس می کرد که محمد در کنار آنها زندگی کند مادرش پذیرفت و به خالد احساس خوشحالی زیادی دست داد

فردای آن روز مادر لباس های مشکی پاره ی خالد را در آورد و دو دست لباس مشکی جدید و دو نقاب برای خالد و محمد آورد!

محمد از داشتن مادر جدیدش بسیار خوشحال بود.

آنها راه افتادند و مادر دور شدن فرزندانش را با نگرانی بسیار تماشا می نمود محمد دستان کوچک خود را در دستان کوچک خالد گذاشته بود و با هم زراه می رفتند

آن روز خالد احساس تنهایی نمی کرد خالد در کنار عمو یش و از طرفی در کنار محمد و با دستانی پر از سنگ !

او سنگ های خود را به طرف اسراییلی ها پرت می کرد او ناگهان نگاهش به گنبد ی افتاد خود را به طرف پناهگاهشان رساند و از دور آنجا را تماشا می کرد محمد که نگران شده بود به پناهگاه آمد و ماجرا را از خالد پرسید خالد از محمد پرسید :محمد آن گنبد چه گنبدی است؟ محمد نگاهی انداخت و گقت آن گنبد گنبدِمسجدی است که ما به خاطر ان می جنگیم و به خاطر در حال بیرون انداختن دشمن هستیم.

_اسم ان مسجد چیست؟

_مسجد قــــــــــــــــــد س

خالد حس خوبی پیدا کرده بود و درباره ی مسجد از محمد سوالات گوناگونی پرسید .

فردای آن روز نیز مانند همیشه محمد و خالد در حالی که به هم دست داده بودند در حال حرکت بودند و مادرشان بدرقه شان کرده بود انها دست در دست هم چند دشمن را از پای انداختند و به خاطر کارهایی که کرده بودند مجبور به فرار از دست صهیونیست ها شده بودند سربازان انها را تعقیب می کردند و هر از گاهی انها را گم می کردند اما دیری نمی کشید که پیدا می شدند و سربازان دوباره به سمت انها می رفتند محمد و خالد در کوچه ای که به مسجد قدس منتهی می شد حرکت می کردند ناگهان تیری به سمت انها اصابت کرد و هردوشان جان به جان آفرین در جنب مسجد قدس تسلیم حق کردند!