سکوت ممنوع
سکوت ممنوع

سکوت ممنوع

دلگرفته

یه وقتایی هست تو زندگیت  که احساس میکنی در و دیوار و تیر و تخته دست به دست هم دادن تا تو رو بدبخت بیچاره کنن...مثلا دیدی یه روزایی روز شانست نیست از صبح که بیدار میشی همه چی طبق عادات قبلیت پیش نمیره و آخر هم یه کاری دستت میده...مثلا تو عادت داری موقع کار استراحت نکنی اما یه چیزیت میشه که از قضا اون چیز، بزرگ هم نیست انقدی اما اون روز ترجیح میدی بخاطرش استراحت کنی...بعدم میای و یهو یه اتفاق گُنده و خیلی بد میفته که تو دلت کلی عذاب وجدان میگیری که چرا برا یه چیز کوچولو نازِ خودتو خریدی تا یه چیز گُنده تر زندگیتو مثه یه کوه خاک از هم بپاشونه...آدم بعصی وقتا نمیدونه قراره چه اتفاقی براش بیفته ینی اینکه میگم بعضی وقتا درسته همیشه اما اون موقع ها حتی هیچ حدسی هم نداره...مثلا تو همیشه میری بالا چهارپایه جوشکاری میکنی اما یه روز حتی خدا هم دلش نیست تو بری بالا چهارپایه و به خاطر ارتفاع یه متری تو میمیری...میفهمی چی میگم؟!میمیری ...

اینکه میگن از لحظه لحظه زندگیتون درست استفاده کنین خیلی راست میگناااا اما به نظر من عادتای بزرگتونو به خاطر چیزای کوچیک نفروشید حتی وقتی که میخوایید تنوع بدید!چون یهو میبینی بازم خدا دلش نیست یه اتفاق بدتر میفته وسط زندگیتون...

و آها اینا رو گفتم اصن شاید هیچکدومتون نتونید اینا رو به زندگی فعلیتون تعمیم بدین اما چون مناسب حس و حال و شرایط این روزامه گفتم اینجا بمونه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد