سکوت ممنوع
سکوت ممنوع

سکوت ممنوع

رمان دروازه بهشت

بلند شدم به اشپز خونه رفتم لیوانی ابمیوه از یخچال در اوردم و وقتی در یخچال و بستم چشمم به یاد داشت مادر افتاد که نوشته بود به خرید رفته و زود برمیگرده

به اتاقم برگشتم شروع کردم به درس خوندن اصلا حواسم به اطراف نبوود که گوششیم زنگ زد نگاه کردم مریم بود
_سلام
_سلام و زهره مار کدوم گوری هستی زود باش منو علاف کرده
با تعجب گفتم :
_مگه ساعت چنده؟
_هشت و نیمه بدو دیر شد
_وایییییییییی وایسا اومدم
_زوود باش دیره
لباسم و عوض کردم سوئیچ ماشین و برداشتم و به دنبال مریم رفتمو باهم به دانشگاه رفتیم


بالاخره کلاس تمووم شد و غر غرای مریم شروع :
وای سرم رفت چه قد بحث میکنن خوبه استاد سره کلاس بود وگر نه کله واسه ادم نمیذاشتن اینا دیدی پریسا چی کار میکرد؟
بعد با شکل خنده داری دستشو اورد بالا و اداشو دراورد و گفت :
_اوا استاد ببینینش
بعد لحنشو عوض کردو گفت :
_الهی بمیرم استاد سرما خوردین؟
من که از خنده مرده بودم سرمو بلند کردم پریسا رو دیدم که بالای سر مریم وایساده و با عصبانیت به ما نگاه میکنه خنده رو لبم ماسید مریم هنوز یه بند حرف میزد
_اوا استاد چرا نمره ی من پایین اومده؟
توی همین لحظه دستاشو بالا اورد که مثلا ادای پریسا رو در بیاره که دستش به صورت پریسا خورد جا خورد چشماش گرد شده بود یه دفعه لحنشو عوض کرد و گفت :
میگم عسل این دختر چه قدر دختره خوبیه نجیب باهوش خونواده دار ..........
پریسا نذاشت حرفش تمموم بشه با عصبانیت گفت :
من میگم الهی قربونتون استاد ؟ من میگم استاد فداتون بشم؟ نشوونت میدم
و با سرعت از اونجا دور شد
گفتم :
وای مریم گاوت زایید شش قلو
مریم بیخیال گفت:
_ولش کن بابا خب داشتم میگفتم کجا بودم؟
یه لحظه فکر کرد بعد گفت:
_اها استادم از اونور ا........
حرفشو قطع کردم و گفتم :
چی چی رو ولش کن تو که میدونی چه جور ادمیه
مثل این که خودشم ترسید چون رنگش پرید ولی خودشو نباخت و گفت :
_ولش کن بابا نمیتونه کاری بکنه
_من کاری ندارم خودت میدوونی حالا بیا بریم که استاد اگه بره کلاس رامون میده
به اطراف نگاهی انداختم فقط چند نفربودن نگفتم :
مریم بلند شو که ایندفعه با هم باید بریم عیادت
مریم هم بلند شد تا دم در کلاس دوییدیم در کلاس بسته بود استادم رفته بود سر کلاس رو به مریم کردم و گفتم :
حالا چی کار کنیم؟
نمیدونم ....میگم نریم تو بهتره بریم تو حیاط
نه بابا نمیشه کلی غیبت داشتیم
حالا دیگه کاریش نمیشه کرد اگه بخوای میتونیم در بزنیم ولی بعدش با خودت
حالا بهتر از غیبته اخر ترم پوستمونو میکنه
پس بقیش با خودت در بزن
اب دهانمو غورت دادم در زدم استاد اومد دم در گفتم اجازه هست؟
در کمال تعجب گفت:
بفرمایین خواهش میکنم
تا به حال سابقه نداشته بعد از خودش کسی رو تو کلاس راه بده وقتی رفتیم تو همه با دهان باز نگاهمون میکردن
یه جایی اخر کلاس پیدا کریدم و نشستیم مریم رو به من کرد گفت :
این چش بود؟
چشمکی بهش زدم و گفتم:
نمیدونم ولی بد جوری بهت نگاه میکرد
کوفت چرا تو همیشه فکرت منحرفه؟
ولی خدایی اقای فلاحی.........
اقای فلاحی حرفم و قطع کرد و گفت خانوم اعتمادی خواهش میکنم
ببخشید استاد
دیگه تا اخر کلاس حرفی نزدیم ولی مریم تو خودش بود
بعد از کلاس مریمو رسوندم و خودم به خونه رفتم هنوز درو باز نکرده بوودم که عرفالن با صدای بلند سلام کرد
سلام کردم و به اتا قم رفتم لباسمو عوض کردم به اشپز خونه رفتم صورت مهریان مامانمو بووسیدم اخ که چه قدر مادر عزیزه
سلامممممممممممممممممممم
سلام عزیزم خسته نباشی
شما خسته نباشی
غذاتو گرم کنم؟
نه خودم گرم میکنم مرسی
غذا رو گرم کردم خوردم رفتم تو هال روی مبل نشستم تلویزیونو روشن کردم و خودمو با اون مشغول کردم عرفان اومد پیشم نشست و گفت :
عسل؟
نگاهمو از تلویزون گرفتم و به عرفان نگاه کردم گفت:
پنج شنبه به یه مهمونی دعوت دارم ولی دوست ندارم تنها برم ازت میخوام تو هم با من بیایی البته اگه کاری نداری ؟
_کاری که ندارم ولی .......
_دیگه ولی و اما نداره خواهش میکنم
_باشه حرفی ندارم
و دیگه؟
__و دیگه سلامتی خودم و خودت و مامان بابا



روز پنج شنبه حدودا ساعت هفت از خواب بیدار شدم لباسمو عوض کردم و به اشپزخونه رفتم :
سلام مامان صبح بخیر




_سلام عزیزم صبحونتو بخور دیرت نشه
_چشم
_ساعت چند کلاست تموم میشه ؟
_تا ساعت 2 کلاس دارم
صبحانمو خوردم لباسمو عوض کردم و به دانشگاه رفتم بعد از کلاس به خونه رفتم دوش گرفتم موهامو خک کردم ارایش ملایمی کردم و لباسمو پوشیدم به اتاق عرفان رفتم در زدم و گفتم :
_عرفان من اماده ام
_ منم اماده ام الان میام
وقتی عرفان اومد بیروون برای چند لحظه همین جوری به هم نگاه میکردیم خیلی خشگل شده بود اون زود تر به حرف اومد
_ وای چه کردی این جوری که همه سکته میکنن برو عزیزم برو من دلم به حال دوستام میسوزه گناه دارن به خدا رحم کن
خندیدمو گفتم اتفاقا الان منم به همین فکر میکردم صدای مامانو از پشت شنیدم که میگفت :
هر دوتاییتون خوشگلین برین دیرتون نشه
یک ربع بعد عرفان جلوی یک در بزرگ نگه داشت عرفان بوق زد و در باز شد از ماشین پیاه شدیم دختری با لباس فرم مخصوص بهمون خوش امد گفت با هم به داخل رفتیم تعداد زیادی دخترو پسر در وسط سالن مشغول رقص بودن عده ای هم در گوشه ای از سالن جمع شده بودند و بلند میخندیدند مشغول وارسی اطراف بودم که صدایی منو به سوی خودش کشوند :
خوش اومدین منتظرتون بودم بفرمایین
عرفان بعد از سلام و احوال پرسی با اون اقا رو به من کردو با اشاره به اون اقا گفت :
فرزاد رادمنش . بهترین دوست بنده بعد رو به من گفت :
ایشون هم عسل خواهر من
دستشو دراز کردو اظهار خوشقتی کرد منم دستشو به گرمی فشردم
فرزدا با اشاره به اون طرف سالن گفت :
بفرمایین منم الان میام
روی یک مبل گوشه ای از سالن نشستیم بعد از چند دقیقه دختری قد بلند و بسیار زیبا به طرفمون اومد :
_ سلام خیلی خوش اومدین
_ ممنونم
_من خواهر فرزاد هستم فرنوش
_ خوشوقتم
_منم همین طور
_اینجا تنها نشینین بیاین پیش ما بعد رو به عرفان کرد ئ گفت :
_اقا عرفان ای طوری از مهمونتون پذیرایی میکنین ؟
با تعجب به عرفان نگاه کردم عرفان خندید و گفت :
_ چشم فرنوش جان
فرنوش رو به من کرد و گفت :
_\حالا بلند شو با من بیا با بچه ها اشنا شو
رو به عرفان کردم منتظر اون شدم که فهمیدو گفت :
من منتظر فرزدا میموونم شما برو
فرنوش دستمو کشید و گفت :
_بیا میخوام با دوستام اشنات کنم
با فرنوش به طرف چند نفر که یه گوشه از سالن مشغول حرف زدن بودن رفتیم وقتی به اونا نزدیک شدیم فرنوش بلند گفت :
_یه نفر دیگه به جمعمون اضافه شد معرفی میکنم عسل
همه به طرف ما برگشته بودن و ما رو نگاه میکردن فرنوش رو به من کردو گفت :
_عسل جان معرفی میکنم اول از همه ساسان و سامان پسر خاله هام و سپیده خواهرشون . شهرزاد دخترعموم و کیمیا و کیانا دختر عمه هام و نادیا دوست من
با همه دست دادم بعد کنار فرنو روی یک مبل نشستم به محض نشستن من همه دوباره شروع به صحبت کردن سپیده رو به ساسان کردو گفت :
_ساسان باید برامون گیتار بزنه
ساسان با تعجب به بقیه نگاه میکرد که همه با یه لبخند گوشه ی لبشون حرف سپیده رو تایید میکردن ساسان گفت :
_چی کار کنیم دیگه معروف شدیم رفت ولی متاسفانه من گیتارمو از در خونه بیروون نمیارم همه هم شاهدن
فرنوش دست کرد پشت مبل و یه گیتار دراورد همه با دیدن این صحنه بلند خندیدن فرنوش رو به ساسان کردو گفت :
_ و دیگه ؟
ساسان به ناچار گیتارو از فرنوش گرفت :
خب چی بزنم ؟
نگاهش به اطرافش چرخید و روی من ثابت موند
همه به طرف من برگشتن گفتم:
_من نمیدونم
سامان گفت :
_ولی ایندفعه رو شما باید بگین
نگاهی به ساسان انداختمو گفتم :
_ولی ....
دستشو به نشانه ی تسلیم بند کردو گفت :
_من بی تقصیرم
_برای من فرقی نمیکنه بهتره از بچه ها بپرسین
_باشه هر جور راحتین
رو به بچه ها کرد کیمیا گفت :
یه چیزی بزن دیگه فقط توروخدا یه چیزی نزنی تا یک هفته افسردگی روخی روانی بگیریما
ساسانخندید و شروع به خوندن کرد وقتی تموم شد همه براش دست زدن حدود یک ساعت بعد فرزاد به طرف ما اومد و گفت :
_بچه ها شام حاضره
همه به طرف میز شام رفتیم من غذا برداشتم و به طرف یکی از مبل ها رفتم. بعد از چند لحظه فرنوش و نادیا و کیمیا به طرف من اومدن کنارم نشستن و کیمیا گفت :
_چرا تنها میشینی ؟ از همون اول که اومدی با عرفان یه گوشه نشسته بودی
چشمکی بهم زدو گفت :
_خوب کسی رو تور زدی
با عجب به اون نگاه میکردم گفتم :
_من کی رو تور زدم ؟
یه دفعه فرنوش گفت :
وای من یادم رفت بگم عسل خواهعر عرفانه
کیمیا و نادیا با تعجب به من نگاه میکردن نادیا گفت :
نه یعنی عسل خواهر عرفانه ؟
فرنوش خندیدو گفت :
_خب منم الان همینو گفتم دیگه باید از شباهتشون حدس میزدی
گفتم :
_نمیدونستین ؟
_نه ما فکر میکردیم تو نامزد عرفان هستی
_نه نه اون برادرمه الانم به خواست اون من اینجام
_چه خوب
بعد از شام دوباره عده ی زیادی مثله این که بعد از شام جون تازه ای گرفتن به وسط سالن هجوم بردن مشغول حرف زدن بودیم که ساسان به طرف ما اومد و از شهرزاد که تازه پیش ما اومده بود تقاضای رقص کرد
شهرزاد پذیرفت و باهم به وسط سالن رفتن
صدای به هم خوردن گیلاس ها با صدای مهمانها و موزیک ملایمی که گذاشته بودن در امیخته بود و فضای جالبی ایجاد کرده بود عرفان و فرزاد به طرفم اومدن و عرفان گفت :
_راحتی ؟
_اره جمع خیلی خوبیه
فرزاد گفت :
ما هر جمعه به کوه میریم گاهی اوقات عرفان هم با ما میاد خوش حال میشم اگه شما هم مارو همراهی کنین
تازه الان به اون دقت کردم
سنی حدود بیست و هست بیست و نه قدی بلند و هیکلی متناسب چشمانی گیرا و نافذ که به راحتی ادم رو جذب خودش میکرد موهایی خرمایی رنگ که قسمتی از اون روی صورتش ریخته بودو قافه اش رو جذاب تر جلوه میداد مشغول تجزیه تحلیل صورتش بودم که عرفان گفت :
_ اگه دوست داری میتونیم این جمعه رو با اونا همراه شیم
_ با کمال یل باید خوش بگذره
صدای گیرایش د گوشم پیچید
_بله خوش که میگذره ولی شب تا صبح باید پادردو تحمل کنین چون بچه ها تا کوه و برای بار هزارم فتح نکنن به خونه برنمیگردم
بی اختیار لبخند زدم
حدود ساعت دو بود که با عرفان به خونه برگشتم مامان از عرفان تشکر کردم و گفتم :
مرسی عرفان شب خیلی خوبی بود
_خوش حالم غزیزم شب بخیر
_شب بخیر
به اتاقم رفتم لباسمو عوض کردم و ارایش صورتمو پاک کردم روی تخت دراز کشیدم اون قدر خسته بودم که نفهمیدم چه طوری خوابم برد 

ادامه مطلب ...

توجه توجه متن اشعار غضنفر در حین خوانندگی

توجه توجه                                  توجه توجه    

                    غضنفر خواننده شد!

راستی خودم از خودم نوشتم باور کنین راست می گم

طبق اخرین امار بدست امده از صنف خوانندگان پاپ کشور اعلام شد که غضنفر تصمیم گرفت که دست از شغل طاغت فرسا(خوب تو خونه می شینن طاغتشون فرسایش می ابد دیگه)ی بیکاری 

بردارد و به شغل پر در آمد خوانندگی روی آورد و به پله های ترقی دست یابد...


غضنفر در آخرین کنسرت خود که با جمعی از هنرمندان ملاقات داشت اعلام کرد که می خواهد تغییر سبک دهد !

او در اخرین کنسرت خود مقدار گزافی پول دریافت کرد که این مقدار را خرج کرد

او شاهکار جدید خود را که به افتخار  میلاد بیست و پنجمین   بچه اش خوانده است را بهترین اثر خود معرفی کرد اکنون بخشی از این شاهکار را مرور می کنیم

ادامه بدین ادامه ی مطلب


ادامه مطلب ...