سکوت ممنوع
سکوت ممنوع

سکوت ممنوع

یه داستان باحال...


زنه دیروقت به خونه رسید آهسته کلید رو انداخت و درو باز کرد و

یکسر به

اتاق خواب سر زد

ناگهان بجای یک جفت پا دو جفت پا داخل رختخواب دید

بعد با حرص بطرف اشپزخانه رفت تا ابی بخورد

با کمال تعجب شوهرش را دید که در آشپزخانه نشسته است.

شوهرش گفت سلام عزیزم!

پدر و مادرت سر شب از شهرشون به دیدن ما اومده بودند چون

خسته بودند

بهشون اجازه دادم تو رختخواب ما استراحت کنند

راستی بهشون سلام کردی؟؟؟؟؟؟

ی داستان باحال...



مسافر تاکسی آهسته روی شونه 

راننده زد چون میخواست ازش یه

سوال بپرسه… راننده جیغ زد،

کنترل ماشین رو از دست داد…

نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…

از جدول کنار خیابون رفت بالا…

نزدیک بود که چپ کنه…

اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد…
برای چندین ثانیه هیچ

حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد…

سکوت سنگینی حکم فرما

بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "

هی مرد! دیگه هیچ وقت

این کار رو تکرار نکن…

من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!"

مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "

من نمیدونستم که یه ضربه ی کوچولو

آنقدر تو رو میترسونه"

راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…

امروز اولین روزیه که به عنوان

یه رانندهی تاکسی دارم کار میکنم…

آخه من 25 سال

راننده ی ماشین جنازه کش بودم…!نیشخندخنده