خــــــوش آمـــــــــــدیـــد.

 

 

 

حالمان بهتر می شود

 

روحیه مان شاداب تر و قوی تر می شود 

و زندگی زیبا تر می شود 

 

به شرطی که یادمان نرود ...

 

جزخودمان 

برای دیگران هم

آرزوی خوب داشته باشیم

ساعت شنی روزی برمیگردد...!!!

 

ساعت شنی به من یاد داد...

 

باید خــالـی شـوی تـا پُــر کنـی

 

تـا پُـر کنـی کسی را،

دلی را،چشمی را،گوشی را ...

 

خالی کنی خودت را از نفرت تا پُر کنی کسی را از عشق

خالی کنی دلت را از غـم تـا پُـــر کنی دلـی را از شــادی

 

خالی کنی چشمت را از کینه تا پر شود چشمی از آرامش

خالی کنی گوش هایت را از دروغ تا پر کنی گوش هایـی را 

از زمــزمـه هــای عـاشقـانـه ...

 

و مبــادا اشتبــاه کنـی 

مبــادا خالی شــوی به قیـمت لبـریـــزی دیــگران...

 

یادت باشد ...

سـاعـت شـنـی روزی می چـــرخـــد 

و این بار این تو هستی که پُر میشوی 

از آنـچه خــودت پُــر کــرده ای دیــگران را ...!

 

گاهی دلت گفتن می خواهد 

اما گفتنت نمی آید

گویی مُهر سکوت به لبهایت خورده باشد...

 

بر آن می شوی تا بنویسی آنچه را که نگفتنیست...

 

 دلت نوشتن می خواهد

امانوشتنت هم نمی آید

گویی حکم عدم به قلمت خورده باشد...

 

اما ناغافل 

زودتر از همه اینها می ببینی که 

واژه هایت را قطره قطره بر کاغذ گریسته ای

و او را غرق در ناگفته هایت کرده ای

آنقدر در سکوت برایش میگریی

که از شرم نانوشته هایت 

سینه اش 

خیس میشود٬ 

نرم میشود ٬

می شکافد...

 

 

آری 

گاهی 

اَشکها هم حرفهایی به وسعت نگفتن دارند......

♦️برف هفت سالگی را بخاطر صدای پدر دوست داشتم پاشو ببین چه برفی اومده!

 

برف ده سالگی را بخاطر آدم برفی هایش،

 

برف چهارده سالگی را بخاطر اخبار و تعطیلی هایش،

 

برف هجده سالگی را درست یادم نیست درمیان افکار یخ زده بودم،

 

برف بیست سالگی قدم زدن های عاشقانه و رد پاهایم،

 

برف بیست و پنج سالگی به بعد فقط سرد بود و سرد بود و سرد...

 

 "صادق هدایت"❄️❄️❄️

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.

خارپشت ها وخامت اوضاع را دریافتند. تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.‌‌

وقتی نزدیکتر بودند گرمتر می شدند ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی می کرد به همین خاطر تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ولی از سرما یخ زده می مردند. 

از این رو مجبور بودند برگزینند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از روی زمین بر کنده شود.

دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که، با زخم های کوچکی که از همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آید، زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتر است.

و این چنین توانستند زنده بمانند...

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنان را تحسین نماید.

وقتی تنهاييم دنبال دوست می گرديم؛ پيدايش كه كرديم دنبال عيب هايش می گرديم، و وقتی كه از دستش داديم در تنهائی دنبال خاطراتش می گرديم.پس برای نگه داری دوست خوب تلاش کنید .....

 

ژان پل سارتر

دوباره آسمان این دل ابری شده . دوباره این چشمهای خسته بارانی شده . دوباره دلم گرفته است و شعر دلتنگی را برای این دل میخوانم. میخوانم و اشک میریزم ، آنقدر اشک میریزم تا این اشکها تبدیل به گریه شوند. در گوشه ای ، تنهای تنها و خسته از این دنیا . دوباره این دل بهانه میگیرد و درد دلتنگی را در دلم بیشتر میکند. خیلی دلم گرفته است ، مثل همان لحظه ای که آسمان ابری می شود. خیلی دلم گرفته است ، مثل همان لحظه ای که پرنده در قفس اسیر است

و با نگاه معصومانه خود به پرنده هایی که در آسمان

آزادانه پرواز میکنند چشم دوخته است. دلم گرفته است مثل لحظه تلخ غروب ، مثل لحظه سوختن پروانه ، مثل لحظه شکستن یک قلب تنها . دوباره خورشید می رود و یک آسمان بی ستاره می آید

 و دوباره این دل بهانه میگیرد. به کنار پنجره میروم ، نگاه به آسمان بی ستاره . آسمانی دلگیرتر از این دل خسته . یک شب سرد و بی روح ، سردتر از این وجود یخ زده. خیلی دلم گرفته است ، احساس تنهایی در وجودم بیشتر از همیشه است. تنهایی مرا می سوزاند ، دلم هوای تو را کرده است. دوباره این دل مثل چشمانم در حسرت طلوعی دیگر است. آسمان چشمانم پر از ابرهای سیاه سرگردان است ، قناری پر

بسته در گوشه ای از قفس این دل نشسته و بی آواز است. هوا ، هوای ابریست ، هوای دلگیریست. میخواهم گریه کنم ، میخواهم ببارم . دلم میخواهد از این غم تلخ و نفسگیر رها شوم . اما نمی توانم… دوباره دلم گرفته است ، خیلی دلم گرفته است، اما کسی نیست تا با من درد دل کند

کسی نیست سرم را بر روی شانه هایش بگذارم و آرام شوم… هیچکس نیست!http://sara-77.persiangig.com/image/00a59bc658f10111003d74eaaf0ede29-300.jpeg

گلوله نمی دانست،
شکارچی نمی دانست؛تفنگ نمی دانست،
پرنده داشت برای جوجه هایش غذا میبرد..
خدا که می دانست!...
نمی دانـست؟ ..

دلتنگی هایت را در آغوش بگیـــــــــــــــــــــــــــرو بخواب....

هیچکس آشفتگی ات را شــــــــانه نخواهــــــــد زد......

این جمـــــــــــــــــــــع پر ازتنهـــــــــــــــــاییست....

من اومدمممممممممممممممممممممم مجددا

دلم برای باران تنگ شده است

دلم برای باران تنگ شده است دلم برای صدای قطره هایش تنگ شده است

دلم تنگ است برای پرسه در زیر باران .بارانی که به من آموخت رسم زندگی را

دلم تنگ است برای صدای غرش آسمان برای ابرهای سیاه سرگردان

در آن روزها بارانی بود برای قدم زدن در زیر آن و خالی کردن دل های پر از غم

مدتی است که دیگر نه بارانی است و نه ابری این روزها تنها یک قلب است که پر از درد دل است

نمی داند درد دلش را به چه کسی بگوید پس ای باران ببار که درد دلم را به تو بگویم

بگذار من نیز مانند تو و همراه با تو ببارم ببار تا خالی شوم

پس سکوت کن ...

گاهی سکوت بهترین زبان برای سخن گفتن است.

بهتر از هر کلامی و بهتر هر منطقی

پس سکوت کن تا هرگز شرمنده وجدانت نباشی

" دوست داشتن دلیل نمی خواهد ... "

من یاد گرفته ام ...

" دوست داشتن دلیل نمی خواهد ... "

ولی نمی دانم چرا ...

خیلی ها ...

و حتی خیلی های دیگر ...

می گویند :

" این روز ها ...

دوست داشتن

دلیل می خواهد ... "

و پشت یک سلام و لبخندی ساده ...

دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده ...

دنبال گودالی از تعفن می گردند ...

به عشقت عاشقم...

از سکـــوتــم بتـــرس ...!

از سکـــوتــم بتـــرس ...!وقتــي که ساکـــت مي شوم ...لابـد همــه ي

درد دل هايــم رابــرده ام پيش خــــدا ...

لبخندتو....

باران را باید دوست داشته باشی...

مسافـر گـم کـردم ...(!)

بـا پـای بـرهنـ ه از دریـا می آمـدم ...


تـا انتهــای غـروب ؛

وقتــی کـ ه کفشهایـ م پٌـر از دانــ ه های شـ ن بــ ود . .

وقتــی کـ ه صدفـها را بـ ه ارمغـان تــ و عاشقانـ ه چیــ دم . .

دریــا پٌــ ر اَز مهتــابـــ بــ ود

وقتـی کـ ه چشـ م منتظـ رم ستـ اره ها را بـدرقـ ه میکـ رد . .

✗◄سپیـ ده ی انــ دوه سـ ر زد

و تنـهـا مٌرغــان سپیـ د عـاشـق مــرا میخـوانـ دنـ د،

وقتــی کـ ه تــ و را میــان خلـوت ساحـل

و دریــای مسافـر گـم کـردم ...(!)

مرگ گلها...

 

آشـــــــــــــــــنایم میشوی؟

باتو هستم ای غریبه،
آشنایم میشوی؟
آشنای گریه های بی ریایم میشوی؟
من تمام درد باران را خودم فهمیده ام ...
مثل باران آشنای بی صدایم میشوی؟
روزگار،
این روزگار بی خدا تا زنده است
ای غریب آشنا،
آشنایی با خدایم میشوی؟
من که شاعر نیستم
شکل غزل را میکشم
رنگ سبز دلنشین صفحه هایم میشوی؟
ای غریبه با شکوه و دلخوشی
همسرای خنده های باصفایم میشوی؟
بوی غربت میدهد این لحظه های بی کسی
با تو هستم ای غریبه آشنایم میشوی؟؟؟؟

من آداب دلبري را نمي دانم...

چگونه دست دلم را بگيرم ودر كنار

دلتنگيهايم قدم بزنم

در اين خيابان

كه پر از چراغ و چشمك ماشينهاست

...نه آقايان:

مسير من با شما يكي نيست

از سرعت خود نكاهيد

من آداب دلبري را نمي دانم

ترک نمی گویم پاکی این سادگی را …

ساده هستم

ساده می بینم

ساده می پندارم زندگی را

نمیدانستم جرم می دانند سادگی را

سادگی جرم است و من مجرم ترین مجرم شهرم

ساده می مانم…

ساده میمیرم…

اما…

ترک نمی گویم پاکی این سادگی را …

خاطـــــره ی پریـــــــــــدن...

برای کشتن یک پرنده یک قیچی کافی است.

لازم نیست آن را در قلبش فرو کنی یا گلویش را با آن بشکافی.

 پرهایش را بزن ...
خاطره پریدن با او کاری می کند که خودش را به اعماق دره‌ها پرت کند

دوست دارم خودم باشم !!

این روزها

بیشتر از هر زمانی

دوست دارم خودم باشم !!

دیگر نه حرص بدست آوردن را دارم

و نه هراس از دست دادن را .....

هرکس مرا میخواهد بخاطر خودم بخواهد

دلم هوای خودم را کرده است ...

همین...



بگــــــــــذار سر به سیــــــــنه من...

ببین چگونه برایت عاشقانه می نویسم ...

                                                نه در آغوشت گرفته ام ...

                                               نه تو را بوسیده ام ...

                                              نه حتی موهایت را نوازش کرده ام ...

                                              اما ... ببین

                                              چگونه برایت عاشقانه می نویسم ...

خدایـــــــــــــــــا...

دلم پرواز میخواهد !...

 

از این تکرار ساعتها
از این بیهوده بودنها
از این بی تاب ماندنها
از این تردیدها
نیرنگها
شکها
خیانتها
از این رنگین کمان سرد آدمها
و از این مرگ باورها و رویاها
پریشانم …
دلم پرواز میخواهد !

خیالَت راحَت !...


قول داده اَم…


گاهـــی...

هَر اَز گاهـــی...

فانـــوس یادَت را...

میان ایـن کوچه ها بـی چراغ و بـی چلچلـه، روشَـن کنَم...

خیالـت راحـَــت! مَـن هَمان منـــَــم؛

هَنوز هَم دَر این شَبهای بـی خواب و بـی خاطـــِره

میان این کوچـه های تاریك پَرسـه میزَنـَم

اَما بـه هیچ سِتاره‌ی دیگـَری سَلام نَخواهــَـم کَرد…

خیالَت راحَت

ﻣﺮﺩ ﻣﻦ ﻣﺮﺩ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ...


ﻣﺮﺩ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺑﺎ ﺍﺳﺐ ﺳﻔﯿﺪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻧﻪ ﺑﺎ ﺑﻨﺰ ﺳﯿﺎﻩ !
ﻣﺮﺩ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺩﻭ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ
ﻣﺮﺩ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺑﺎ ﺣﺴﺎﺏ ﭘﺮ ﻭ ﻧﻪ ﺑﺎ ﺷﺮﮐﺘﯽ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﺟﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺭ ﻭ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯽ ﺍﺵ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ
ﻣﺮﺩ ﻣﻦ ﺁﻧﻘﺪﺭﻫﺎ ﻫﻢ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺳﺎﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﻗﺎﻣﺘﺶ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺷﺪ
ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ
ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺣﺮﻓﯽ ﺟز ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﯽ ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ گل ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺩﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ
ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺟﺰ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ
ﭼﻪ ﻋﺸﻘﯽ ﺩﺍﺭﺩ … ﻫﺰﺍﺭ ﮐﺎﺩﻭﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﻗﯿﻤﺖ ﭘﯿﺸﮑﺶ …
ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﯽ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺳﺖ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺤﮑﻢ …
ﺍﻣﻦ ﺍﺳﺖ … ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ …
ﻣﺮﺩ ﻣﻦ ﻣﺮﺩ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ