سکوت ممنوع
سکوت ممنوع

سکوت ممنوع

خاطره ...


42527730503754510291.jpg

یه روز یکی از اقوام مارو برای
گردش به بالای کوه دعوت کرد
ماهم از خدا خواسته رفتیم
من اون موقع سن زیادی
نداشتم خیلی کوچیک بودم
وقتی رسیدیم کوه و تنقلاتو میل کردیم و چند تا
عکس گرفتیم
تصمیم به برگشتن گرفتیم
تو راه برگشت هرکس با یکی حرف می زدو
منم جدا از بقیه داشتم به سمت
پایین کوه میومدم
صد متر نرسیده به زمین
سرعتم یه دفعه خیلی زیاد شد
انقدر زیاد شد که به صورت خوابیده ملق می زدم
حالا تو اون موقعیتم
زمین پر خار بود
خارا آسیبی نرسوندن
اما ...
چشتون روز بد نبینه بعد از ملق و سقوط آزاد
دست و پاهام شدید می لرزید
بعدشم یه نیگاهی به
لباسام انداختم دیدم گِلی شدن

این یه خاطره ایه که هیشوقت از
ذهنم پاک نمیشه :دی

نظرات 3 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:01 ب.ظ http://www.yareshghm.blogfa.com

منم بچه بودم رفتیم کوه دنبال کنگر که کنگر بکنیم (کنگر یه گیاه بیابونی که از ریشه ش استفاده میشه خودش خارداره ) یه دفعه داشتیم از کوه میومدیم پایین از همون بالا سرعتم زیاد شد همینجور داشتم میرفتم پایین که خدارو شکر شوهرخاله م منو گرفت وگرنه با اون سرعت الآن اینجا نبودم دیگه از اون روز این تو ذهنمه و از کوه میترسم بالا میرم ولی وقتی میخوام بیام پایین میترسم نصفشو میشینم میام

خخخخخخخ
اصن خیلی اتفاقی این اتفاق افتاد :دی

دل نوشته چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:21 ب.ظ http://fun-thing.blogsky.com



خوب دختر الان هم کوچیکی
سوخی کردم

شیب زیاد بوده باید مراعات می کردی دختر

خخخخخخخخ
خب راستش شورو شوق بچگی کار دستم داد

فاطمه جمعه 22 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:01 ق.ظ http://shahdokht787.blogfa.com

در مورد گراواتار بهم خبر بده لطفا

باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد