سکوت ممنوع
سکوت ممنوع

سکوت ممنوع

داستان زیبای مرد نابینا

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته

 و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.

 روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. 

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت

 فقط چند سکه در داخل کلاه بود.

 او چند سکه داخل کلاه انداخت 

و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت

 آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و

 تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

 

عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد 

که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.

 مرد کور از صدای قدمهای او، 

خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است 

که آن تابلو را نوشته بگوید،

 که بر روی آن چه نوشته است؟ 

روزنامه نگار جواب داد: 

چیز خاص و مهمی نبود،

 من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم 

و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

 

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است،

 ولی روی تابلوی او نوشته شده بود:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.

 

یک مشت ....

z204683285

دختر کوچولو وارد بقالی شد
 و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که
 در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده
در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد،
بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی،
می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد،
مرد بقال که احساس کرد دختر بچه
برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: "
دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو!
نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم،
نمی‌شه شما بهم بدین؟ "
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت:
 
آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

داستان دخترک و پسرک ...



پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر
پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد