سکوت ممنوع
سکوت ممنوع

سکوت ممنوع

داستان زیبای مرد نابینا

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته

 و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.

 روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. 

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت

 فقط چند سکه در داخل کلاه بود.

 او چند سکه داخل کلاه انداخت 

و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت

 آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و

 تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

 

عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد 

که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.

 مرد کور از صدای قدمهای او، 

خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است 

که آن تابلو را نوشته بگوید،

 که بر روی آن چه نوشته است؟ 

روزنامه نگار جواب داد: 

چیز خاص و مهمی نبود،

 من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم 

و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

 

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است،

 ولی روی تابلوی او نوشته شده بود:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.

 

اوخییییییییی...



دخترک هر روز کنار مغازه به عروسک ویترین ساعتها خیره می شد

دخترک زیر لب زمزمه می کرد کاش این عروسک مال من بود

دخترک پولی یرای خرید عروسک نداشت و هر روز عاشقانه تر به عروسک نگاه می کرد

تا شاید روزی توان خریدش را داشته باشد و عروسک مال او شود

روزی از روزها که دخترک محو تماشای  عروسک رویاهایش بود

ناگهان کسی آمد و آن عروسک را خرید و از ویترین اسباب بازی فروشی برد

تمام رویاهای دخترک نقش بر آب شد ، دخترک اشک ریزان به اسلحه ای که در ویترین بود خیره شد

و زیر لب زمزمه کرد کاش این اسلحه مال من بود.

می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی....




زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.

پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز …
 

پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
 
پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
 
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود …
 
قدر لحظاتمون رو بدونیم و ازش لذت ببریم…
 

عشق مادری...



مادر خسته از خرید برگشت

و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید.

پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود

و می خواست کار بدی را که

تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید.

وقتی مادرش را دید به او گفت:

«مامان! مامان ! وقتی من داشتم

تو حیاط بازی می کردم

و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد

تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی

را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!»

 مادر آهی کشید و فریاد زد: «

حالا تامی کجاست؟»

و رفت به اطاق تامی کوچولو.

تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود،

وقتی مادر او را پیدا کرد،

سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی»

و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و

ریخت توی سطل آشغال.

 تامی از غصه گریه کرد.

ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد،

قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد.

تامی روی دیوار با ماژیک قرمز

یک قلب بزرگ کشیده بود و

درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!


مادر درحالی که اشک می ریخت

به آشپزخانه برگشت

و یک تابلوی خالی با خود آورد

و آن را دور قلب آویزان کرد.

بعد از آن، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به

تابلو نگاه می کرد!

داستان پیرمرد و پسرش...


ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

 


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید