سکوت ممنوع
سکوت ممنوع

سکوت ممنوع

داستان زیبای مرد نابینا

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته

 و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.

 روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. 

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت

 فقط چند سکه در داخل کلاه بود.

 او چند سکه داخل کلاه انداخت 

و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت

 آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و

 تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

 

عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد 

که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.

 مرد کور از صدای قدمهای او، 

خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است 

که آن تابلو را نوشته بگوید،

 که بر روی آن چه نوشته است؟ 

روزنامه نگار جواب داد: 

چیز خاص و مهمی نبود،

 من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم 

و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

 

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است،

 ولی روی تابلوی او نوشته شده بود:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.