سکوت ممنوع
سکوت ممنوع

سکوت ممنوع

داستان عشق یه بچه...


.

من سرم توی کار خودم بود

بعد یه روز یه نفرو دیدم

اون این شکلی بود

ما اوقات خوبی با هم داشتیم 
من یه کادو مثل این بهش دادم

وقتی اون کادومو قبول کرد من اینجوری شدم

ما تقریبا همه شبها با هم گفت و گو میکردیم

وقتی همکارام من و اونو توی اداره دیدن اینجوری نگاه میکردن

و منم اینجوری بهشون جواب میدادم

اما روز ولنتاین اون یه گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه

و من اینجوری بودم

بعدش اینجوری شدم

احساس من اینجوری بود

بعد اینجوری شدم

بله….آخرش به این حال و روز افتادم 

پدر عاشقی بسوزه
نظرات 4 + ارسال نظر
...... چهارشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:56 ق.ظ http://ruoz.blogsky

تو خوش ذوقی

هامون چهارشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:47 ب.ظ http://ghoghnuseshomal.blogfa.com

هههه!!!! من همیشه فکر میکردم عاشقی خوبه !!!

یاسمین دوشنبه 2 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 04:11 ب.ظ http://donyayeyasamin.blogsky.com

وای عسیسممممممممممم

loveless پنج‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:13 ب.ظ http://http://khalvatemanobaron.blogfa.com/

لایک
عجبــــ وفـــایـــی دآرد این دلتنگــــی…!
تنهـــــاش که میـــذآریـــی میــری تو جمـــع و کلّی میگـــی و میخنــــدی…
بعد کـــه از همه جـــدآ شدی از کـُنـــج تآریکـــی میآد بیرون
می ایستـــه بغـــل دستــتــــ …
دســتـــ گرمشـــو میذاره رو شونتــــ
بر میگـــرده در گوشــتـــ میگـــه:
خـــوبــی رفیـــق؟؟!!
بـــآزم خودمـــم و خـــودتــــ …
نظرت با تبادل للینک؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد