سکوت ممنوع
سکوت ممنوع

سکوت ممنوع

رمان دروازه بهشت

بلند شدم به اشپز خونه رفتم لیوانی ابمیوه از یخچال در اوردم و وقتی در یخچال و بستم چشمم به یاد داشت مادر افتاد که نوشته بود به خرید رفته و زود برمیگرده

به اتاقم برگشتم شروع کردم به درس خوندن اصلا حواسم به اطراف نبوود که گوششیم زنگ زد نگاه کردم مریم بود
_سلام
_سلام و زهره مار کدوم گوری هستی زود باش منو علاف کرده
با تعجب گفتم :
_مگه ساعت چنده؟
_هشت و نیمه بدو دیر شد
_وایییییییییی وایسا اومدم
_زوود باش دیره
لباسم و عوض کردم سوئیچ ماشین و برداشتم و به دنبال مریم رفتمو باهم به دانشگاه رفتیم


بالاخره کلاس تمووم شد و غر غرای مریم شروع :
وای سرم رفت چه قد بحث میکنن خوبه استاد سره کلاس بود وگر نه کله واسه ادم نمیذاشتن اینا دیدی پریسا چی کار میکرد؟
بعد با شکل خنده داری دستشو اورد بالا و اداشو دراورد و گفت :
_اوا استاد ببینینش
بعد لحنشو عوض کردو گفت :
_الهی بمیرم استاد سرما خوردین؟
من که از خنده مرده بودم سرمو بلند کردم پریسا رو دیدم که بالای سر مریم وایساده و با عصبانیت به ما نگاه میکنه خنده رو لبم ماسید مریم هنوز یه بند حرف میزد
_اوا استاد چرا نمره ی من پایین اومده؟
توی همین لحظه دستاشو بالا اورد که مثلا ادای پریسا رو در بیاره که دستش به صورت پریسا خورد جا خورد چشماش گرد شده بود یه دفعه لحنشو عوض کرد و گفت :
میگم عسل این دختر چه قدر دختره خوبیه نجیب باهوش خونواده دار ..........
پریسا نذاشت حرفش تمموم بشه با عصبانیت گفت :
من میگم الهی قربونتون استاد ؟ من میگم استاد فداتون بشم؟ نشوونت میدم
و با سرعت از اونجا دور شد
گفتم :
وای مریم گاوت زایید شش قلو
مریم بیخیال گفت:
_ولش کن بابا خب داشتم میگفتم کجا بودم؟
یه لحظه فکر کرد بعد گفت:
_اها استادم از اونور ا........
حرفشو قطع کردم و گفتم :
چی چی رو ولش کن تو که میدونی چه جور ادمیه
مثل این که خودشم ترسید چون رنگش پرید ولی خودشو نباخت و گفت :
_ولش کن بابا نمیتونه کاری بکنه
_من کاری ندارم خودت میدوونی حالا بیا بریم که استاد اگه بره کلاس رامون میده
به اطراف نگاهی انداختم فقط چند نفربودن نگفتم :
مریم بلند شو که ایندفعه با هم باید بریم عیادت
مریم هم بلند شد تا دم در کلاس دوییدیم در کلاس بسته بود استادم رفته بود سر کلاس رو به مریم کردم و گفتم :
حالا چی کار کنیم؟
نمیدونم ....میگم نریم تو بهتره بریم تو حیاط
نه بابا نمیشه کلی غیبت داشتیم
حالا دیگه کاریش نمیشه کرد اگه بخوای میتونیم در بزنیم ولی بعدش با خودت
حالا بهتر از غیبته اخر ترم پوستمونو میکنه
پس بقیش با خودت در بزن
اب دهانمو غورت دادم در زدم استاد اومد دم در گفتم اجازه هست؟
در کمال تعجب گفت:
بفرمایین خواهش میکنم
تا به حال سابقه نداشته بعد از خودش کسی رو تو کلاس راه بده وقتی رفتیم تو همه با دهان باز نگاهمون میکردن
یه جایی اخر کلاس پیدا کریدم و نشستیم مریم رو به من کرد گفت :
این چش بود؟
چشمکی بهش زدم و گفتم:
نمیدونم ولی بد جوری بهت نگاه میکرد
کوفت چرا تو همیشه فکرت منحرفه؟
ولی خدایی اقای فلاحی.........
اقای فلاحی حرفم و قطع کرد و گفت خانوم اعتمادی خواهش میکنم
ببخشید استاد
دیگه تا اخر کلاس حرفی نزدیم ولی مریم تو خودش بود
بعد از کلاس مریمو رسوندم و خودم به خونه رفتم هنوز درو باز نکرده بوودم که عرفالن با صدای بلند سلام کرد
سلام کردم و به اتا قم رفتم لباسمو عوض کردم به اشپز خونه رفتم صورت مهریان مامانمو بووسیدم اخ که چه قدر مادر عزیزه
سلامممممممممممممممممممم
سلام عزیزم خسته نباشی
شما خسته نباشی
غذاتو گرم کنم؟
نه خودم گرم میکنم مرسی
غذا رو گرم کردم خوردم رفتم تو هال روی مبل نشستم تلویزیونو روشن کردم و خودمو با اون مشغول کردم عرفان اومد پیشم نشست و گفت :
عسل؟
نگاهمو از تلویزون گرفتم و به عرفان نگاه کردم گفت:
پنج شنبه به یه مهمونی دعوت دارم ولی دوست ندارم تنها برم ازت میخوام تو هم با من بیایی البته اگه کاری نداری ؟
_کاری که ندارم ولی .......
_دیگه ولی و اما نداره خواهش میکنم
_باشه حرفی ندارم
و دیگه؟
__و دیگه سلامتی خودم و خودت و مامان بابا



روز پنج شنبه حدودا ساعت هفت از خواب بیدار شدم لباسمو عوض کردم و به اشپزخونه رفتم :
سلام مامان صبح بخیر




_سلام عزیزم صبحونتو بخور دیرت نشه
_چشم
_ساعت چند کلاست تموم میشه ؟
_تا ساعت 2 کلاس دارم
صبحانمو خوردم لباسمو عوض کردم و به دانشگاه رفتم بعد از کلاس به خونه رفتم دوش گرفتم موهامو خک کردم ارایش ملایمی کردم و لباسمو پوشیدم به اتاق عرفان رفتم در زدم و گفتم :
_عرفان من اماده ام
_ منم اماده ام الان میام
وقتی عرفان اومد بیروون برای چند لحظه همین جوری به هم نگاه میکردیم خیلی خشگل شده بود اون زود تر به حرف اومد
_ وای چه کردی این جوری که همه سکته میکنن برو عزیزم برو من دلم به حال دوستام میسوزه گناه دارن به خدا رحم کن
خندیدمو گفتم اتفاقا الان منم به همین فکر میکردم صدای مامانو از پشت شنیدم که میگفت :
هر دوتاییتون خوشگلین برین دیرتون نشه
یک ربع بعد عرفان جلوی یک در بزرگ نگه داشت عرفان بوق زد و در باز شد از ماشین پیاه شدیم دختری با لباس فرم مخصوص بهمون خوش امد گفت با هم به داخل رفتیم تعداد زیادی دخترو پسر در وسط سالن مشغول رقص بودن عده ای هم در گوشه ای از سالن جمع شده بودند و بلند میخندیدند مشغول وارسی اطراف بودم که صدایی منو به سوی خودش کشوند :
خوش اومدین منتظرتون بودم بفرمایین
عرفان بعد از سلام و احوال پرسی با اون اقا رو به من کردو با اشاره به اون اقا گفت :
فرزاد رادمنش . بهترین دوست بنده بعد رو به من گفت :
ایشون هم عسل خواهر من
دستشو دراز کردو اظهار خوشقتی کرد منم دستشو به گرمی فشردم
فرزدا با اشاره به اون طرف سالن گفت :
بفرمایین منم الان میام
روی یک مبل گوشه ای از سالن نشستیم بعد از چند دقیقه دختری قد بلند و بسیار زیبا به طرفمون اومد :
_ سلام خیلی خوش اومدین
_ ممنونم
_من خواهر فرزاد هستم فرنوش
_ خوشوقتم
_منم همین طور
_اینجا تنها نشینین بیاین پیش ما بعد رو به عرفان کرد ئ گفت :
_اقا عرفان ای طوری از مهمونتون پذیرایی میکنین ؟
با تعجب به عرفان نگاه کردم عرفان خندید و گفت :
_ چشم فرنوش جان
فرنوش رو به من کرد و گفت :
_\حالا بلند شو با من بیا با بچه ها اشنا شو
رو به عرفان کردم منتظر اون شدم که فهمیدو گفت :
من منتظر فرزدا میموونم شما برو
فرنوش دستمو کشید و گفت :
_بیا میخوام با دوستام اشنات کنم
با فرنوش به طرف چند نفر که یه گوشه از سالن مشغول حرف زدن بودن رفتیم وقتی به اونا نزدیک شدیم فرنوش بلند گفت :
_یه نفر دیگه به جمعمون اضافه شد معرفی میکنم عسل
همه به طرف ما برگشته بودن و ما رو نگاه میکردن فرنوش رو به من کردو گفت :
_عسل جان معرفی میکنم اول از همه ساسان و سامان پسر خاله هام و سپیده خواهرشون . شهرزاد دخترعموم و کیمیا و کیانا دختر عمه هام و نادیا دوست من
با همه دست دادم بعد کنار فرنو روی یک مبل نشستم به محض نشستن من همه دوباره شروع به صحبت کردن سپیده رو به ساسان کردو گفت :
_ساسان باید برامون گیتار بزنه
ساسان با تعجب به بقیه نگاه میکرد که همه با یه لبخند گوشه ی لبشون حرف سپیده رو تایید میکردن ساسان گفت :
_چی کار کنیم دیگه معروف شدیم رفت ولی متاسفانه من گیتارمو از در خونه بیروون نمیارم همه هم شاهدن
فرنوش دست کرد پشت مبل و یه گیتار دراورد همه با دیدن این صحنه بلند خندیدن فرنوش رو به ساسان کردو گفت :
_ و دیگه ؟
ساسان به ناچار گیتارو از فرنوش گرفت :
خب چی بزنم ؟
نگاهش به اطرافش چرخید و روی من ثابت موند
همه به طرف من برگشتن گفتم:
_من نمیدونم
سامان گفت :
_ولی ایندفعه رو شما باید بگین
نگاهی به ساسان انداختمو گفتم :
_ولی ....
دستشو به نشانه ی تسلیم بند کردو گفت :
_من بی تقصیرم
_برای من فرقی نمیکنه بهتره از بچه ها بپرسین
_باشه هر جور راحتین
رو به بچه ها کرد کیمیا گفت :
یه چیزی بزن دیگه فقط توروخدا یه چیزی نزنی تا یک هفته افسردگی روخی روانی بگیریما
ساسانخندید و شروع به خوندن کرد وقتی تموم شد همه براش دست زدن حدود یک ساعت بعد فرزاد به طرف ما اومد و گفت :
_بچه ها شام حاضره
همه به طرف میز شام رفتیم من غذا برداشتم و به طرف یکی از مبل ها رفتم. بعد از چند لحظه فرنوش و نادیا و کیمیا به طرف من اومدن کنارم نشستن و کیمیا گفت :
_چرا تنها میشینی ؟ از همون اول که اومدی با عرفان یه گوشه نشسته بودی
چشمکی بهم زدو گفت :
_خوب کسی رو تور زدی
با عجب به اون نگاه میکردم گفتم :
_من کی رو تور زدم ؟
یه دفعه فرنوش گفت :
وای من یادم رفت بگم عسل خواهعر عرفانه
کیمیا و نادیا با تعجب به من نگاه میکردن نادیا گفت :
نه یعنی عسل خواهر عرفانه ؟
فرنوش خندیدو گفت :
_خب منم الان همینو گفتم دیگه باید از شباهتشون حدس میزدی
گفتم :
_نمیدونستین ؟
_نه ما فکر میکردیم تو نامزد عرفان هستی
_نه نه اون برادرمه الانم به خواست اون من اینجام
_چه خوب
بعد از شام دوباره عده ی زیادی مثله این که بعد از شام جون تازه ای گرفتن به وسط سالن هجوم بردن مشغول حرف زدن بودیم که ساسان به طرف ما اومد و از شهرزاد که تازه پیش ما اومده بود تقاضای رقص کرد
شهرزاد پذیرفت و باهم به وسط سالن رفتن
صدای به هم خوردن گیلاس ها با صدای مهمانها و موزیک ملایمی که گذاشته بودن در امیخته بود و فضای جالبی ایجاد کرده بود عرفان و فرزاد به طرفم اومدن و عرفان گفت :
_راحتی ؟
_اره جمع خیلی خوبیه
فرزاد گفت :
ما هر جمعه به کوه میریم گاهی اوقات عرفان هم با ما میاد خوش حال میشم اگه شما هم مارو همراهی کنین
تازه الان به اون دقت کردم
سنی حدود بیست و هست بیست و نه قدی بلند و هیکلی متناسب چشمانی گیرا و نافذ که به راحتی ادم رو جذب خودش میکرد موهایی خرمایی رنگ که قسمتی از اون روی صورتش ریخته بودو قافه اش رو جذاب تر جلوه میداد مشغول تجزیه تحلیل صورتش بودم که عرفان گفت :
_ اگه دوست داری میتونیم این جمعه رو با اونا همراه شیم
_ با کمال یل باید خوش بگذره
صدای گیرایش د گوشم پیچید
_بله خوش که میگذره ولی شب تا صبح باید پادردو تحمل کنین چون بچه ها تا کوه و برای بار هزارم فتح نکنن به خونه برنمیگردم
بی اختیار لبخند زدم
حدود ساعت دو بود که با عرفان به خونه برگشتم مامان از عرفان تشکر کردم و گفتم :
مرسی عرفان شب خیلی خوبی بود
_خوش حالم غزیزم شب بخیر
_شب بخیر
به اتاقم رفتم لباسمو عوض کردم و ارایش صورتمو پاک کردم روی تخت دراز کشیدم اون قدر خسته بودم که نفهمیدم چه طوری خوابم برد 




جمعه صبح با صدای ساعت بلند شدم ساعت پنج بود وسایلم اماده بود خواستم برم عرفانو بیدار کنم که دیدم داره صبحانه میخوره گفت :
_بدو عسل دیر میشه
صندلی رو بیرون کشید رفتم پیشش نشستم که گفت :
_ صبحانتو کامل بخور چون راه طولانیه ضعف میکنی
_باشه
صبحانمو خوردم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم بچه ها جلوی ایستگاه اتوبوس قرار گذاشته بودن و منتظر ما به همه سلام کردم شهرزاد گفت :
ماشینتونو اونجا پارک کنین
و به اون طرف خیابون اشاره کرد
عرفان ماشینو پارک کرد و به طرف ما اومد و باهم به بالای کوه حرکت کردیم
به پیشنهاد نادیا به یه قهوه خونه ایی که اونجا بود رفتیم و چون من صبحانه خورده بودم فقط یه چای داغ گرفتم بین عرفانو فرنوش نشستم عرفان گفت :
_سردته ؟
_نه هوا خوبه
سامان گفت :
_ بریم ؟
همه قبول کردن و راه افتادیم سامان بلند گفت که ساسان و شهرزاد نامزد کردن با تعجب به اونا نگاه میکردم بعد همه دست زدن و بهشوون تبریک گفتن
عرفان گفت :
_من برو لباسامو بدم خشک شوییی که عرووسی اقتادیم
رو به شهرزاد و ساسان کردم و گفتم :
مبارک باشه
تشکر کردن و ساسان دست شهرزاد و گرفت و تو گوشش یه چیزی گفت که شهرزاد خندید
فرزاد به یه نقطه وسطای کوه اشاره کرد و گفت :
چون امروز روز اولیه که عسل خانوم هم با ما میاد یه امرووزو باید بیخیال رفتن تا بالای کوه بشین .
همه قبول کردن تا بالا همه سر به سر ساسان و شهرزاد میزاشتن وقتی به اون نقطه ای فرزاد گفت رسیدیم نفس عمیقی کشیدم و از این هوای پاک به ریه کشیدم بچه ها بعد از گرفتن چند تا عکس خواستن به پایین برگردن که من گفتم :
اگه به خاطر من میخواین برگردین ن اصلا خسته نیستم فرزاد نگاهی به من انداخت و گفت :
الان بله ولی یکی دیگه که بالا تر بریم خسته میشین
_اولا که من بار اولم نیست که میام کوه بعدشم قول میدم هر وقت خسته شدم بگم برگردیم
همه خوش حال از این حرف من به طرف بالای کوه حرکت کردن همه جلوتر رفتن ولی فرزاد با من هم قدم شد
_بهتون نمیاد بیشتر از بیست و دو سه سال سن داشته باشین
خندیدمو گفتم :
بیست و سه سالمه
_دانشجویین دیگه ؟
_بله مهندسی عمران
_ خب پس تا چند سال دیگه مهندس میشین
_ بااجازه
_خواهش میکنم
همینجوووری داشتیم میرفتیم که سرم گیج رفت نزدیک بود با سر بخوردم زمین که فرزاد بازومو گرفت از تماس دستش با بازوم قلبم به تپش افتاد چشمان نگرانشو به من دوسخ و گفت :
حالتون خوبه ؟
_بله ممنونم
و دستمو از دستش بیرون کشیدم ...
همه برگشته بودن و به ما نگاه میکردن عرفان اومد و گفت :
_عسل حالت خوبه ؟
_اره یریم نیست سرم گیج رفت
_میخوای برگردیم ؟
_ نه بریم
به ساعتم نگاه کردم ساعت یازده و نیم بود قرار شد نهارو اون بالا بخوریم یکم اب توی کیفم داشتم برداشتم صورتمو شستم وقتی برگشتم جایی برای نشستن نیود فرزاد جا باز کرد و گفت :
بفرمایین این جا جای خالی هست
_ مممنونم
وقتی پیشش نشستم معذب شدم سرمو پایین انداختم و با پام روی زمین خاکی شکل های مختلفی میکشیدم صدای ساسانو شنیدم که گفت :
_چته فرزاد امروز اصلا رو فرم نیستی ؟
فرنوش گفت :
_ فقط امروز نیست که حدود یک هفته اس این طوریه چیزیم نمیگه
کیمیا با خنده گفت :
چیه فرزاد نکنه عاشق شدی ؟ فرزاد حرفی نزد کیمیا رزادو صدا کرد :
فرزاد .... فرزاد
یه دفعه صداشو بلند کردو داد زد
_فرزاد
فرزاد یه دفعه پرید
_چیه چرا این طوری میکنی ؟
_حواست کجاس ؟
_همینجاست
_میدوونم یک ساعت دارم صدات میکنم
_خب حالا چی میگی ؟
_ میگم چرا چند روزه این طوری شدی ؟
_ چه طوری شدم ؟
_نمیدونم چند روزه تو خودتی چیزی شده ؟
_ نه نه حالم خوبه
کیمیا شونه ای بالا اداخت و دیگه چیزی نگفت
شهرزادو نادیا ساندویچ درست کرده بودن و با خودشون اورده بودن همه شروع به خوردن کردیم و فرزاد هم چنان ساکت بود رو به فرزاد کردم و گفتم :
_اقا فرزاد ؟
_بله
_ مشکلییش اومده ؟
_ نه
بعد از چند لحظه فرزاد از اون حالت بیرون اومد و شروع کرد با بچه ها حرف زدن و شوخی کردن همه تعجب کرده بودن که اون این قدرعوض شده باشه عرفان گفت :
بچه ها بهتره برگردیم
همه قبول کردن و وسایلا رو جمع کردیم و همه به طرف پایین حرکت کردیم سپیده و فرنوش و نادیا و کیمیا با من اومدن و فرزادم با عرفانو سامان شهرزادو ساسان هم پشت سره ما میوومدن سپیده گفت :
_این ش بود امروز ؟
نادیا گفت :
_ نمیدوونم ولی خیلی تو خودش بود
فرنوش گفت :حدود یک هسفتس که اینجوری تو خودشه نمیدونم
دیگه کسی حرفی نزد ایینه کوه از همه خدا حافظی کردیم و از بقیه جدا شدیم
وقتی به خونه رسیدیم ساعت دو و نیم بود یه دوش گرفتم لباسمو عوض کردم و به هال پیش مامان رفتم مامان داشت با تلفن صحبت میکرد با اشاره به مادرم گفتم که با کی حرف میزنه اونم به من اشاره کرد که چند لحظه صبر کنم شونه بالا انداختم و به طرف اشپر خونه رفتم یه سیب از یخچال دراوردم یه گاز بهش زدم دندونام یخ زد همون جور که سیب میخوردم روی یکی از مبلا ولو شدم و تلویزیونو روشن کردم با کنترل از این شبکه به اون شبکه عوض میکردم حرصم در اومد این تلویزیونم که هیچ چی نداره .
مامان خداحافظی کردو تلفنو سره جاش گذاشت نگاهی به من انداخت و گفت :
_خوش گذشت ؟
_اره خوب بود
_عرفان کجاست ؟
_باید تو اتاقش باشه بابا کجاست ؟
_ یه مشکل توی حسابای شرکت به وجود اومده بابا مجبور شد بره روز جمعه هم دست از سره ادم ور نمیداره
_ کی مامان ؟
_ کی نه چی . کار
_حالا کی میاد ؟
_ کی ؟
_بابا دیگه ؟
_ الانا دیگه باید پیداش بشه
همین موقع صدای کلید ومد منو مامان با هم خندیدیم مامان گفت :
_چه حلال زاده اس
بابا اومد و گفت :
_چرا غیبت میکنین ؟
_ سلام بابا خسته نباشی
_ سلام عسلم . مرسی بابا خوبی؟
_ممنونم . چایی ؟
_اره ممنونم
صدای عرفان اومد :
_کم خودتو لوس کن دختر ااااا
بابا گفت :
_ شما کاری به دختر من نداشته باش
منم به طرف اشپز خونه رفتم از پشت در اشپز خونه زبونمو برای عرفان در اوردم و زود رفتم چایی ریختم عرفان گفت:
_ااااا بچه ی بد چرا زبون در میاری ؟
چایی رو جلوی بابا گذاشتم
مامان گفت :
_راستی تلفن عمه فهیمه بوود گفت امشب میاد خونه ی ما
چیزی نگفتم ولی حرصم در اومد عمه دوتا بچه داشت سعید و سارا سعید پسری مغرور بود همیشه سره همه چیز با من کل کل میکرد ولی سارا درس برعکس اون اروم و سربه زیر
حدودا ساعت هفت بود که پشت کامپیوتر نشسته بودم و ایمیلامو چک میکردم که صدای زنگ در بلند شد کامپیوتر و خاموش کردم ودرو قفل کردم به طبقه ی پایین رفتم مامان درو باز کرده بود با همه سلام و احوال پرسی کردم سعید رو به من گفت :
چه طوری دختر دایی ؟
_خوبم پسر عمه تو چه طوری؟
_به خوبیه شما نیستیم
زیر لب گفتم :
_خب خدارو شکر
_چیزی گفتی ؟
_نه
با ساا روی مبل نشستیم پرسیدم :
_ چه طوری ؟
با همون لحن ارومش گفت :
_من خوبم تو خوبی؟
_میگذرونیم دیگه
_خوب و بدش مهمه
_لبخندی زدم و گفتم :
_ خوبه
_من الان برمیگردم
_باشه
بلند شدم به اشپزخونه رفتم وچایی اوردم جلوی همه گرفتم بعد سینی رو روی میز گذاشتم عمه مشغول صحبت با مامان و بابا هم با سعید و عرفان صحبت میکرد رو به ساراکردم و گفتم :
_بیا بریم توی اتاق من عکسای روز جمعه رو نشونت بدم
_باشه بریم
بلند شدیم که سعید با یه ببخشید به بابا بلند شد و گفت :
بریم
_ببخشید کجا بریم ؟
درکمال پر ویی گفت :
_بریم عکس ببینیم دیگه
با اشاره به هر سه نفرمون گفتم :
_بریم عکس ببینیم ؟
بعد دستمو بین خودمو سارا چرخوندمو گفتم :
یا بریم عکس ببینیم ؟
سعید خندیدو دستشو بین خودشو سارا چرخوندو گفت :
هیچ کدوم بریم عکس ببینیم
گفتم :
بریددددددد ولی اگه تونستی پیدا کنی عکسارو بریدددد ببینین
_بریم سارا
سارا گفت :
_ااااا سعید خجالت بکش دیگه
_فعلا که اجازه داده شده میایی یا برم ؟
_واقعا که خیلی پر روویی برو
و سعید از پله ها بالا رفت سارا با تعجب به من نگاه میکرد گفت :
_چرا گذاشتی بره ؟
چیزی نگفتم روی یکی از مبلا نشستم و یه لیوان چایی برداشتمو یکی از پاهامو روی اون یکی پاهام انداختم و با لبخندی پیروزمندانه منتظر بودم. انتظارم زیاد طول نکشیید چون سعید با قیافه ای عصبانی از پله ها اومد پایین و پرسیدم :
_چی شد چرا این قدر زود اومدی پایین ؟
_کامپیوتر روشن نمیشد
_بله این کامپیوتر ما ویروسی شده گاهی اوقات یا بالا نمیاد یا اگه بالا بیاد سرعتش مذخرفه ولی قول میدم درستش که کردم بدم ببینی
چشمکی به سارا زدم سارا که موضوع و فهمید شروع به خندیدن کرد سعید هم از عصبانیت سرخ شده بود مامان و بابا که جریان و نفهمیده بودن پرسیدن :
چی شده ؟
گفتم :
_هیچ چی مثله این که سعید میخواسته عکسا رو ببینه که کامپوتر روشن نمیشده
رو به سارا کردم و گفتم :
_میایی بریم تو اتاق من ؟
بلند شدم نگاهم به عرفان افتاد که با عصبانیت نگاهم میکرد با هم به بالا رفتیم سارا گفت :
_گناه داشت بیچاره
_چی چی رو گناه داشت اون نباید منو اذیت کنه
_چی بگم ؟
دستشو گرفتم و تقریبا کشیدم :
_ حالا بیا بریم بابا بیخیال
در اتاق و باز کردم و وارد اتاق شدیم و کامپیوتر و روشن کردم و داشتم به سارا عکسا رو نشون میدادم که یه نفر در زد :
_بفرمایین
در باز شد و عرفان اومد تو با تعجب و عصبانیت به من نگاه میکرد که با خیال راحت پشت کامپیوتر نشسته بودم و عکسارو به سارا نشون میدادم :
_مامان گفت شام حاضره بیایین پایین .
_باشه الان میایم
و در اتاق و محکم به هم کوبید که سارا ترسید ومنم بلند خندیدم سارا رو به من گفت :
_دیوونه . نخند ترسیدم .چرا این طوری کرد؟
_عادتشه این در شده کیسه بکس این اقا هر وقت عصبانیه محکم در میزنه هر وقتم میخواد بره بیرون بازم عصبانیه درو محکم میکوبه به هم که این تابلو ها همه روی دیوار تکون میخورن گاهی احساس میکنم زلزله اومده و جیغ میکشم اونم میاد با کمربند میزنه منو جرئتم نمیکنم به بابا بگم که پوستمو میکنه
سارا که باور کرده بود با قیافه خنده داری گفت :
_اخه چه زجری میکشی تو . عرفان همچین ادمی نیست
_ به ظاهرش نگاه نکن . حالا بیا بریم پایین تا غذا رو تموم نکردن
پایین همه سر میز غذا همه منتظر ما بودن قیافه ی سارا خنده دار بود یه جای خالی پیش عرفان بود عمه اینا هر چی گفتن بشین اونجا قبول نکر منم اینور از خنده روده بر شده بودم عرفان زیرلب گفت :
_میدونم کار تو . دارم برات
اخر سر از پیش عمه بلند شدم و گفتم: سارا جان بیا من اونجا میشینم
_با خوش حالی انگار دنیارو به نامش کردن بلند شد صورتمو بوسید که باعث تعجب همه شد توی گوشم گفت :
_دمت گرم نزدیگ بود از ترس سکته کنم
_ نه بابا دیگه این قدرا هم بد نیست بد بخت
_ رفتم پیش عرفان نشستم عرفان که حسابی عصبانی شده بود چپ چپ بهم نگاه میکرد سعید بی خیال با غذاش بازی میکرد ( ازش کاملا بعید بود چون همیشه مثل خرس گرسنه میموونه میزو صاف میکنه ) منم خوش حال از این که یه بار دیگه حالشو گرفتم خیلی با ارامش شروع به خوردن غذا کدم بعد از شام هم به هیچ کس اجازه ی جمع کردن lمیز و ندادم بعدشم چایی ریختمو بردم توی هال بابا گفت :
_دست دختر گلم درد نکنه
_قابل نداره بابا جون
عمه و مامان داشتن با هم حرف میزدن بابا گفت :
_بیا حالا اگه حرف زدنشون تموم شد
_مامان با دلخوری صاف نشست و گفت :
_بفرمایین امری داشتین ؟
_شما سرور مایی
وسکوت کرد عمه کلافه گفت :
_میگی یا نه ؟
بابا با شیطنت یکی از ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
_نه
مامان گفت :
_پس لطفا دیگه بحث ما رو قطع نکن
_چشم
رو به سعید کردم دیدم هنوز ناراحته زیر لب گفتم :
_اه سعید واقعا که خیلی بی جنبه ای
عرفانم عصبی به من نگاه میکرد منم بیخیال میوه پوست میکندم
مامان رو به عرفان کرد و گفت :
_عرفان دیگه باید زن بگیری
عرفان با تعجب به مامان نگاه میکرد بعد گفت :
_چشم ولی الان نه
_مامان با حرص گفت :
_پس کی ؟
_ نزدیکه
رنگ سارا مثل گچ سفید شد
_ممکنه عمر من به این چیزا قد نده
گفتم :
_مامان این حرفا چیه ؟انشالله صد سال زنده باشین
دیگه تا اخر شب کسی چیزی نگفت موقع رفتن در گوش سارا اروم گفتم :
_دوسش داری ؟
سارا با خجالت سرشو پایین انداخت گفتم :
یه چیز بگم ؟
سرشو بلند کرد و منتظر به دهنم نگاه کرد
_توی اتاق باهات شوخی کردم
_جدی میگی ؟
_پس چی عرفان خیلی ماهه
دفعه ی بعد حالتو میگیرم
_خداحافظ
با عصبانیت گفت :
_به امید دیدار
بلند خندیدم بعد از رفن عمه اینا به هیچ کس اجازه ی حرف زدن ندادم و به اتاقم پناه بردم

توی الاچیق توی حیاط نشسته بودم یه لیوان شکلات داغ توی دستم گرفته بودمو به درختای توی حیاط نگاه میکردم که برگاشون با بارون خیس شده بود چشمامو بستم و نفس میقی کشیدمو هوا رو با تمام وجودم بلعیدم حس خیلی خوبی بود نمیدونم چه قدر گذشته بود که احساس کردم بارون بند اومده چشمامو باز کردم که دیدم مریم جلوم نشسته و با تعجب داره به من نگاه میکنه گفتم :
_اینجا چی کار میکنی هر چی حس بود پروندی که ؟
_جنس تازه هست میخوای؟
_نه مرسی نگه دار واسه خودت فقط به فکر قلب بد بخت دیگرانم باش عزیزم یه خرده اروم تر یه اهمی یه چیزی بعد بیا تو
_خب حالا دیگه واسه من معلم اخلاق شده
_نه جدی اینجا چی کار میکنی ؟
بلند شد و به طرف در اشاره کردو گفت :
_این یعنی این که برم ؟
_من نمیفهمم تو چرا از همه چیز منفی برداشت میکنی ؟ نخیر نگفتم بری بشین ببینم
و به صندلیه رو به روی خودم اشاره کردم نشست و گفت :
_اومدم عیادت
با تعجب بهش نگاه میکردم گفتم :
_عیادت کی ؟ ما که مریض نداریم که
_بیا مگه مریض حتما باید درد داشته باشه بهش بگن مریض ؟ تا اونجایی که من یادمه به بیمارای روانی هم مریض میگفتن
خندم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم گفتم :
_خب شما که اومدی عیادت کمپوت و اب میوه و گلت کو ؟
_اخه اورژانسی بود
_بی مزه
همین موقع مامان با دو تا لیوان چایی اومدو رو به مریم گفت :
_ خش اومدی عزیزم
_ممنونم
نگاه مامانم روی من افتاد
_اوا خدا مرگم بده دختر سرما میخوری چرا این طوری اومدی بیرون هوا سرده
تازه یادم افتاد لباس گرم نپوشیدم مامان گفت :
_وایسا الان برات لباس گرم میارم . اصلا چرا نمیاین تو ؟ اینجا سرده
_نه مامان جان همین جا خوبه
_پس وایسا برات لباس گرم بیارم
و به طرف خونه راه افتاد مریم اه بلندی کشید گفتم :
_چیه چرا اه میکشی ؟
_همین جوری
دوباره اه کشید
_میگم چرا آه میکشی ؟
_ا ادم حتی نمیتونه پیش تو آه بکشه باید حتما حساب پی بده ؟
دوباره آه کشید
_ مرض بگو دیگه
دستاشو بالا بردو گفت :
_ای خدا آه کشیدن از کی حرام شده ما نفهمیدیم هنوز؟
دوباره اه کشید گفتم :
مرض این قدر آه بکش تا ...
حرفمو قطع کردو گفت :
_ عسل؟
_زهره مارو عسل چته ؟
_کوفت چرا این طوری تو ذوق ادم میزنی ؟
_من کی توی ذوق تو زدم ؟ اصلا مگه تو ذوقم داری؟ تو مادرزادی بی ذوق بودی
_عسل؟
_زهره مارو عسل بگو
_خیلی ... حرفشو ادامه نداد
_خیلی چی ؟ بگو راحت باش
_عسل بسه خواهش میکنم
_خیلی خب بابا جان عسل بگو چه مرگته خوبه ؟
اصلا با تو نمیشه حرف زد خداحافظ
و کیفشو برداشت خواست بره که دستشو گرفتم
_باشه بابا معذرت میخوام شوخی بود
سکوت
_راضی نشدی؟
روشو برگردوند
_ببخشید دیگه . من که معذرت خواهی کردم
و بلند شدم صورتشو بوسیدم
_اصلا غلط کردم .دیگه حرف نمیزنم
اومد نشست پیشم صداش کردم :
_مریم ؟
سکوت
مریم جان ؟
_سکوت
_ من که معذرت خواهی کردم دیگه چی کار کنم ؟
بلند شدم جلوی پاش زانو زدم :
_نگام کن
نگام کرد چشماش پره شیطنت بود توی بازوش کوبیدم
_خیلی لوسی اشکمو در اوردی
بغلم کرد و گفتم :
_معذرت میخوام
از تو بغلش اومدم بیرون :
_اشتی ؟
_ما کی قهر کرده بودیم ؟
لوووس
_مرسی
_خواهش میکنم
همین موقع مامان اومد و گفت :
_ببخشید تلفن زنگ زد
عطسه کردم مامان لباس رو انداختم روی شونه ام و گفت :
_پاشو بریم تو سرما خوردی
بارون شدیدی گرفته بود وقتی رفتم داخل خونه خیس اب شده بودم عرفان تا مارو دید بلند زد زیر خنده
_تو این هوا رفتی تو استخر ؟ کجا بودی دختر ؟ خیس خالی شدی سرما میخوری
همون موقع عطسه ی دوم خندید و گفت :
_ فاتحه مع الصلوات
بعد خودش بلند صلات فرستاد بدو برو موهاتو خشک کن سرما میخوری
رفتم توی اتاق روی تخت نشستم مریم گفت :
_خب دیگه من برم مریضمون استراحت کنه
_گل یادت نره
_باشه بابا
از مامان و عرفان خداحافظی کرد جلوی در خواستم ببوسمش که گفت :
_نه تورو خدا نه حوصله ی سرما خوردگی ندارم
خنده ام گرفت :
باشه برو خداحافظ
_به امید دیدار عسلی
دراز کشیده بودمو به سقف نگاه میکردم که در زدن و صدای مریم از اون طرف در به گوشم خورد :
_اجازه هست ؟
_بقرمایین خانوم جون . و سرفه
اومد تو یه نگاهی به اطراف کرد و گفت :
_اه . اه . چه این جا آلودس
ویه ماسک از تو کیفش در اورد و گذاشت رو صورتش بعد گفت :
به این میگن پیشگیری از قدیم گفتن پیشگیری بهتر از درمان است . حالا خوب شد توی راه به مغز فوق العاده متفکرم رسید که اینو بخرم وگرنه من اصلا حوصله ندارم بشین تو خونه ابمیوه بور لباس گرم بپوش بتمرگ تو تختت . اینو نخور . اینو بخور ......ولم کن بابا حوصله داریا .
_ حالا کی گرفتت ؟ و سرفه
_اوه چه سینه ای هم داره این سرفه میکنه اتاق میلرزه
-مرض . چه خبر ؟ و سرفه
_هیچ چی بابا مگه من اخبار شبانه روزی تو ام دم به دقیقه بیام برای تو خبر بیارم ؟ خب اون تلویزیون وامونده رو که افتاده اون گوشه خاک میخوره روشن کن یکم ازش بهره ببر مخت واشه این ابمیوه ها میره توی سرت میمونه مغزت جرم میگیره یکم مختو ورزش بده استراحت بسه
دیگه حرفی نزدم فقط سرفه میکردم بعد از چند دقیقه شروع کرد سوت زدن و به درو دیوار اتاق نگاه کردن گفتم :
_ااا سوت نزن دختر عرفان خونس و سرفه
رنگش پرید گفت :
_میمردی زود تر بگی ؟
سرمو تکون دادم گفت :
_چرا چیزی نمیگی ؟
_چی بگم و سرفه
_از دانشگاه یک راست اومدم عیادت
_خوش اومدی . گلت کو ؟
_رفتم گل فروشی هر چی نگاه کردم گلی از خودم خوشگل تر پیدا نکردم
_چه قدر خسیسی تو مریم حداقل کمپوتی ابمیوه ای چیزی میاوردی
_خواستم بیارما ولی فقط سیب و پرتقال و گلابی داشت من دوست نداشتم نخریدم
_تو بری اسمون بیایی زمین هنوز هم خسیسی . و سرفه
_اقاجون من نخوام تو حرف بزنی کی رو باید ببینم ؟ بچه حرف نزن اااا مثلا مریضی به فکت استراحت بده
_خندیدمو گفتم:
_چشم و سرفه
_افرین
مریم یه یک ساعتی پیشم موند بعد رفت
دوسه روز بعد توی اتاق نشسته بودمو درس میخوندم که تلفن زنگ زد مامان خونه نبود برای همین مجبور شدم خودم بردارم :
_بله ؟
_سلام عسل خانوم
_سلام بفرمایین
_خوب هستین ؟
_بله ممنونم
_من فرزادم
چند لحظه فکر کردم .
_فرزاد ... فرزاد ..اوه بله ببخشین خوب هستین اقا فرزاد ؟
_ ممنونم عرفان گفت سرما خوردین گفتم زنگ بزنم یک حالی از شما بپرسم
_ بله شما لطف دارین ولی چیز مهمی نبود الان حالم بهتره
_خب خدارو شکر کاری ندارین ؟ بفرمایین استراحت کنین
_ممنونم سلام برسونین
حتما . خدا نگهدار
_خدا حافظ
گوشی رو سره جاش گذاشتم چند لحظه فکر کردم بعد شونه ای بالا انداختمو به درسم ادامه دادم


جمعه صبح حاضر و اماده جلوی در وایساده بود عرفان و صدا کردم :
_ عرفان زود باش دیر شد
_اومدم بابا عسل تو مطمئنی حالت خوبه ؟
_اره بابا خوبم یک هفته اس روی تخت افتادم خوب شدم دیگه بدو
_خوب لباس گرم پوشیدی ؟
_عرفان حرصمو در نیار تازه از زیر سفارش های مامان در رفتم
_ پس مطمئن باشم حالت خوبه ؟
با حرص گفتم :
_اره بابا بدو
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم همون طور که حدس میزدم دیر کرده بودیم بچه ها نگران شده بودن همزمان با پیاده شدن ما اعتراض بچه ها بلند شد :
_کجاییین شماها ؟
_چرا دیر کردین ؟
_نگران شدیم خب
گفتم :
_به خدا تقصیر من نیست من نیم ساعت قبل از این که حرکت کنیم اماده بودم عرفان کشت منو این قدر گفت : عسل حالت خوبه ؟ عسل لباس گرم پوشیدی ؟ عسل ...
فرزاد گفت :
_حالا حالتون خوبه ؟
_ بله ممنونم این یک هفته هم به زور مامان و بابا و عرفان تو خونه موندم
فرنوش گفت :
_باور کن وقت نکردم بهت زنگ بزنم شرمنده
_بازوشو گرفتم و کشیدم :
_ این چه حرفیه دختر ؟ بیا بریم بابا
با بچه ها حرکت کردیم . توی همون قهوه خونه ی قبلی وایسادیم و صبحانه خوردیم بعد دوباره حرکت کردیم باز هم سرفه های پی در پی من شروع شد عرفان گفت :
_نگفتم هنوز کاملا خوب نشدی ؟ اخه چرا اومدی ؟
_گیر نده عرفان من حالم خوبه و سرفه
معلومه چه قدر حالت خوبه
و رو کرد به بقیه ی بچه ها گفت :
_ببخشید بچه ها من و عسل برمیگردیم پایین حالش دوباره داره به هم میخوره
نادیا گفت :
_خب همه با هم برمیگردیم دیگه
_همه حرفشو تایید کردن ولی عرفان گفت :
نه شما برین منو عسل برمیگردیم
بچه ها با اصرار از ما میخواستن که بیان پایین ولی من گفتم:
نه شما نباید روزتونو به خاطر من خراب کنین شما
و ما در مقابل اصرار اونا کوتاه اومدیم و اونا با ما پایین اومدن
با این که نسبت به روزهای قبل حالم بهتر بود اما سرفه ها و عطسه ها تا صبح نذاشت چشم روی هم بزارم
دوروز دیگه توی تخت افتاده بودم تصمیم گرفتم از جام بلند شم و برم دانشگاه برای همینم به مریم زنگ زدم و گفتم فردا منتظرم باشه میرم دنبالش باهم بریم دانشگاه

زود لباسامو پوشیدم دیر شده بود صدای زنگ گوشی هم کلافه ام کرده بود مریم بود اخر هم یه اس ام اس داد و گفت :
_ خل دیووونه ی .... همین جوری نقطه چین گذاشته بود بعد گفت : بدو دیر شد
جواب دادم :
_حاضر باش اومدم
نشستم توی ماشین گوشی رو با کیفم رو روی صندلی پرت کردم ما سین و روشن کردم و به سرعت خودمو به خونه ی مریم رسوندم مریم روش اون طرف خیابون بود برای همین ندید منو سرعتمو زیاد کردم و قشنگ چند سانتی متری پاش ترمز کردم جیغ بلندی کشید و گفت :
_احمق دیوونه چرا این طوری میکنی ؟
_ بدو بپر بالا دیر شد
با عصبانیت سوار ماشین شد هنوز درو نبسته بود که صدای کشیده شدن چرخها توی گوشم زنگ خورد :
_دیوانه ی روانی بچه تو مادرزاد کم داری برو تیمارستان
تیمارستان و با صدای جیغ مانندی گفت چون سرعتم خیلی زیاد بود گفت :
_وایساااااااااااااااااا
_یوهوووووووو سرعتو عشقه
_مرض الان میزنی به یک نفر بزن کنار دیوونه
جلوی دانشگاه جلوی یک پسر جوون ترمز کردم پسره داد زد :
_ چی کار میکنی ؟
وقتی پیاده شدم دیدم اون پسره اقای فلاحی استاد یکی از درسای عمومیه که با عصبانیت داره بهم نگاه میکنه گفت :
_خانوم اعتمادی این رفتار شایسته ی شما نیست
_ بببخشید من حواسم نبود سرعت داشتم
_اشکال نداره ولی دیگه تکرار نکنین
و با سرعت از اونجا دور شدم

امتحانای پایان ترم رو به خوبی پشت سر گذاشتم یه روز داشتم میرفتم خوبنه که اقای فلاحی رو دیدم که به طرفم میاد سلام کردم و گفتم :
_اقای فلاحی من بابت اون روز واقعا متاسفم
_اشکالی نداره ولی اگه خدای نکرده به کسی میزدین نمیتونستین جواب گو باشین
_بله معذرت میخوام
_اشکالی نداره ببخشین میخواستم یک کاری برای من بکنین
_بفرمایین هر کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم
دستپاچه گفت :
_ممنونم میخواستم .... میخواستم با خانم ....
شصتم خبر دار شد ادامه داد :
_فراموشش کنین ممنونم
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
_خواهش میکنم
_خدا حافظ
_خدا نگه دار
بعد از دادن امتحانا هم دیگه بچه ها رو ندیدم از عرفان شنیدم که فرزاد و فرنوش برای یک مدت کوتاه از ایران رفتن
به عید نزدیک میشدیم همه به تکا پو افتادن مامانم به معصومه گفته بود بیاد کمکش معصومه فقط برای مهمونی ها یا خونه تکونی ها و این جور چیزا میومد کمک مامان
ساعتی قبل از تحویل سال یک دوش گرفتم لباسامو عوض کردمو مثل هر سال خودم سفره ی هفت سینو چیدم
همه دور سفره ی هفت سین نشسته بودیم و بابااروم فران میخوندو مامان زیر لب دعای قبل از تحویل سال رو زمزمه میکرد منو عرفان هم منتظر به ساعت چشم دوخته بودیم وقتی سال تحویل شد بابا قرانو بوسید و بست با همه رو بوسی کردم و تبریک گفتم بابا از لایه قران عیدی هممون رو داد تشکر کردم و بعد از اون به مریم زنگ زدم با هزار جور مکافات ارتباط برقرار شد سال نو رو بهس تبریک گفتم و سال خوبی براش ارزو کردم اون هم بهم تبریک گفت و بعد از یکم صحبت تلفنو قطع کردم
از اون لحظه به بعد خونمون شلوغ شد همه به ترتیب به خونمون میمودن و میرفتن بعد از اومدن اونا نوبت رفتن ما بود البته من که اصلا حوصله ی مهمونی رفتن و مهمون داشتن و نداشتم به بهانه های مختلف از زیرشون در میرفتم
روز سیزده به در با عمو و عمه و خاله و دایی و .... به باغ بزرگ عمو که تقریبا پاتوق هر سال ما بود رفتیم روز خیلی خوبی بود اما قیافه ی سعید با عقلم جور در نمیمومد یعنی این قدر زود ناراحت شد ؟
ولی من خونسرد و بدون توجه به اون به بازی با بچه ها ادامه دادم
سیاوش پسر عموم خیلی با سعید جور بود وقتی دید سعید این طوری توی خودشه به طرفش رفت ودستشو گرفت و یه چیزی بهش گفت که من نفهمیدم سعید بی حوصله دستشو از دست سیاوش بیرون کشید بازم یه چیزی گفت که من نفهمیدم سیاوش یکم باهاش حرف زد ولی سعید هم چنان ساکت بود سیاوش با عصبانیت دستشو توی موهاش فرو برد ونشست پیش سعید شروع کرد باهاش حرف زدن منم به بازیه خودم با بچه ها ادامه دادم که صدای سیاوش نگاهمو به طرف اونا کشوند :
_به درک هر غلطی دلت میخواد بکن ولی دیگه از این بخه بعد روی من حساب نکن
و از اونجا به طرف ما اومد
همه از فریاد سیاوش متعجب شده بودن سعید و سیاوش از برادر به هم نزدیک تر بودن سعید سرشو روی زانو هاش گذاشت عرفان به طرفش رفت سعید اول از جواب دادن طفره رفت ولی بعدش یه چیزی گفت که رنگ عرفان پرید ولی شروع کرد باهاش حرف زدن سعید داد زد :
_ شما هم دیگه نمک به زخمم نپاشین تمومش کنین دیگه
رو به بقیه گفتم :
_ بچه ها بازی رو ادامه بدیم
_بچه ها شروع به بازی کردن ولی من حواسم پیش سعید بود
روز بعد نصف بیشتر به های کلاس نیومده بودن برای همینم کلاس تشکیل نشد و با مریم رفتیم کتاب فروشی چند تا کتاب خریدم و برگشتیم خونه

فصل ششم

با صدای مامان که منو صدا میزد به خودم اومدم داد زدم :
_جونم مامان جان اومدم
کتابو را روی میز گذاشتم و رفتم پیش مامان مامان گفت :
_عسل برو یه دوش بگیر لباساتم عوض کن امشب عمو و عمه اینا میان اینجا منم میرم یکم خرید کنم زود برمیگردم
یه خیار از روی میز برداشتم و به کابینت تکیه دادم شونه ای بالا انداختم و گفتم :
_خب این که چیز عجیبی نیست که حالا چرا برم حموم و لباسامو عوض کنم ؟
_ میخوای این طوری بیایی جلوی مهمونا ؟
_نگاهی به خودم انداختم و گفتم :
_ایرادی نمیبینم
_همین که گفتم من که برگشتم تو باید اماده باشی
_ مامان اتفاقی افتاده ؟ من هر وقت عمو اینا میمودن لباسای معمولی میپوشیدم
_ببین با من یکی به دو نکن حاضر شو
_باشه
مامان بیرون رفت منم بیخیال روی مبل ولو شدم تلویزیونو روشن کردم یه فیل سینماییه بسیار زیاد مذخرف بود ولی من هنوز توی فکر مامان بودم یه نیم ساعتی پای تلویزون بودم که تلفن زنگ زد جواب دادم:
_بله ؟
صدای مهربون پدرم تو گوشم پیچید :
_سلام عسل بابا چه طوری ؟
_سلام بابا مرسی خوبم شما خوبی؟
_خوبم . مامانت کجاست ؟
_رفت خرید
_خرید؟ این وقت روز ؟
روی مبل نشستم و گفتم :
_راستی بابا شما نمیدونی مامان چرا این طوری شده بود ؟
_چه طوری شده بود ؟
_نمیدونم عجیب بود
_حتما دلیلی داشته .کاری با من نداری ؟
_ نه بابا خداحافظ
_خداحافظ
یه لحظه به گوشی تلفن نگاه کردم بعد شونه ای بالا انداختمو گفتم :
اینا چرا این طوری شدن ؟
گوشی رو سره جاش گذاشتم و خواستم برم توی اتاقم که در باز شد و مامان با دست پر اومد تو کیسه هارو از دستش گرفتم و گفتم :
_مامان بابا زنگ زد مثله این که کارت داشت
_باشه . عرفان کجاست ؟
_نمیدونم چیزی نگفت
_باشه
و به طرف اشپز خونه حرکت کرد از همون جا گفتم :
_مامان من میرم پیش مریمحوصله ام سر رفته کاری نداری؟
_باشه برو ولی زود برگرد
_باشه مرسی
به اتاقم رفتم لباسمو عوض کردم یه نگاه توی ایننه انداختم چشمکی به خودم زدم و گفتم :
_ عالیه
از مامان خداحافظی کردمو از خونه بیرون اومدم
مریم با لبخند ازم استقبال کرد منو به اتاقش برد و روی تخت نشوند رفت بیرون و بعد از چند دقیقه با دست پر برگشت به چشمای زیباش نگاه کردم مریم دختر زیبایی نبود اما چشمای خمارش دل هر ادمی رو میبرد با تکان های دست مریم به خودم اومدم :
_کجایی بابا یک ساعته دارم صدات میکنم
_ هیچ جا . داشتم فکر میکردم
_این قدر فکر نکن کچل میشی
_سعی خودمو میکنم
_خب چه حبر ؟
_هیچ چی بابا فقط من باید دوباره این پسره رو تحمل کنم
مریم خندید و گفت :
_چیه باز عمت اینا میخوان بیان خونتون عزا گرفتی ؟
_ زهره مار من با عمم مشکلی ندارم من با اون پسره دیووونش مشکل دارم دیوونم کرد
_ببینم نکنه گلوش گیر کرده ؟
_وای نه عمرا اون اصلا به من نگاه هم نمیکنه فقط دوست داره حرص منو در بیاره
_تو هم که کم نمیاری پس چته ؟ شاید میخواد امتحانت کنه
-نه اصلا امکان نداره
_چرا انکان نداره عزیز من ؟
اخمی کردم و گفتم :
حالا نمیشه در باره ی اون حرف نزنیم ؟
_مگه چشه ؟گناه نکرده که عاشق یه دختر خوشگل شده
_برو بابا دلت خوشه
هنوز کلیدو توی در نچرخونده بودم که عرفان گفت :
_سلام
با تعجب درو باز کردم و رفتم تو و گفتم :
_با من بودی؟
-مگه به غیر از تو کس دیگه ای هم اینجا هست ؟
اصلا تو چرا الان خونه ای ؟
_نباید باشم ؟
_خب معمولا این موقع سره کار بودی
مرخصی گرفتم میخوای برگردم ؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
بیخیال
و به اتاقم رفتم تا لباسامو عوض کنم بعد از عوض کردن لباسم یه ابی به صورتم زدم و به هال برگشتم عرفانو اونجا ندیدم حدس زدم رفته توی اتاقش به اشپز خونه رفتم و به مامانم کمک کردم
حدود ساعت پنج بود که بابا به خونه اومد از قیافه اش معلوم بود که خیلی خسته اس رفتم براش چایی اوردم بعد خودمم رفتم یه دوش گرفتم . داشتم موهامو خشک میکردم که مامان وارد شد یه نگاهی به من انداخت که بیخیال نشستم گفت :
_چی کار میکنی دختر ؟ زو بیا پایین
_مامان چه گیری به من دادی امروز . جون من بیخیال شو اصلا حوصله شو ندازم
_اوا . این چه حرفیه دختر ؟پاشو ببینم
و خودش به طرف کمد رفت و یه دست لباس دراورد و انداخت روی تخت گفت :
_اینارو بپوش
با تعجب بهش نگاه کردم گفتم :
_مامان مگه میخوام برم مهمونی من ؟ این لباس چیه ؟
_عسل همین و بپوش با منم لج نکن کار دارم
_مگه کسی حریف شما میشه ؟ چشم
_زود بیایی پایینا معطل نکنی
_چشم الان میام
بلند شدم لباس رو پوشیدمو رفتم پایین مامان تو اشپ خونه بود زنگ زدن خواستم برم درو باز کنم که مامان گفت :
_کجا وایسا من باز میکنم
با حرص گفتم: چشم
رفت درو باز کنه منم موندم ببینم چی میشه بعد از چند دقیقه در باز شد و عمه و عمو و خلاصه یه ایل مهمون وارد خونه شد و منم همین جور هاج و واج مونده بودم یه نگاه به اونا میکردم دهنمو میبستم یه اب دهن غورت میدادم دوباره دهنم باز میموند وقتی سعید اومد داخل دیگه فکم درد گرفت سعید با کت و شلوار و بسیار اراسته با یک سبد گل بزرگ وار شد با همه سلام و احوال پرسی کردم به سعید که رسیدم با لخند او رو به رو شدم لبخندی تصنعی زدم و خیلی زود از کنارش رد شدم همه روی مبل نشستن منم رفتم چایی اوردم لبخند تحسین امیز عمه باعث شد سرمو پایین بندازم بعد از گرفتن چایی جلوی همه سینی رو روی میز گذاشتمو خودم هم روی مبل کنار مامان نشستم بعد از کمی صحبت عمه رسما از من برای سعید خاستگاری کرد از تعجب داشتم سکته میزدم عمه رو به بابا گفت :
_چی میگی ؟
- من حرفی ندارم عسل خودش باید تصمیم بگیره این زندگیه اونه
عمه رو به من کردو گفت :
_خب عمه جون چی میگی ؟
با تعجب به عمه نگاه کردم گفتم :
_چی میگی عمه جون ؟ سعید . من ؟ با هم ازدواج کنیم ؟ اصلا امکان نداره
_چرا عمه جون مگه سعید چه عیبی داره ؟
_هیچ عیبی نداره عمه جون من نمیتونم با اون زندگی کنم .
سرمو تکون دادمو گفتم :
_اصلا دوست ندارم تمام زندگیم به کل کل کردن بگذره
رنگ سعید به وضوح پرید سرشو بلند کردو بهم نگاه کرد سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم :
_متاسفم سعید نمیتونم . نمیتونم
برای این که بحث به درازا نکشه مادرم بحثو عوض کرد مثله این که به عمه بر خورده بود جواب رد شنید مامان گفت :
_خب چه خبر ؟
_هیچ چی سعید .....
منتظر بقیه ی حرف عمه نموندم و با یک ببخشید از سالن بیرون اومدم به طرف اشپز خونه رفتم سعید هم پشت سرم وارد اشپز خونه شد رفتم در یخچال و باز کردم یه لیوان اب ریختم و پرده ی اشپز خونه رو کنار زدم و به کابینت تکیه دادم و به بیرون خیره شدم صدای سعید و شنیدم که گفت :
_چرا این کارو میکنی مگه من چه عیبی دارم ؟
برگشتم و گفتم:
_شما هیچ عیبی نداری . متاسفانه عیب از منه
با تعجب نگاهم کرد اروم گفت :
_کس.. دیگه ای... رو دوست.... داری ؟
_ نه . نه موضوع این نیست موضوع اینه که من نمیتونم با تو کنار بیام افکار منو تو درست مثله زمین و اسمونه نمیتونم سعید. نمیتونم. متاسفم
عمه اون شب حسابی از دستم دلخور شد موقع ی رفتن صورتشو بوسیدم و گفتم :
_عمه خواهش میکنم از دستم ناراحت نشین .
عمه صورتمو بوسید و گفت :
_نه عزیزم ناراحت نمیشم این حق توئه که برای زندگیت تصمیم بگیری امیدوارم نه با سعید من بلکه با هرکی که ازدواج میکنی خوشبخت بشی
_ممنونم عمه جون
بعد از رفتن اونا بدون این که با کسی در مورد این موضوع حرفی بزنم شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم بدون این که لباسامو عوض کنم روی تخت دراز کشیدم احساس گناه میکردم دیگه از اون برقی که وقتی اومد توی چشماش بود خبری نبود توی همین فکرا بودم که خوابم برد
صبح شنبه به دنبال مریم رفتم و با هم به دانشگاه رفتیم حسابی تو خودم بودم اصلا باورم نمیشد سعید به خاستگاریه من اومده سره کلاس اصلا نتونستم حواسمو به درس بدم و اصلا نفهمیدم کی استاد از در بیرون رفت با صدا ی مریم که سرم داد میکشید به خودم اومدم :
_عسل
همه ی کلاس به طرف ما برگشتن مریم سرخ شد و سرشو پایین انداخت وزیر لب گفت :
_معذرت میخوام
و دستمو کشید و از کلاس بیرون برد گفتم :
_چرا این طوری میکنی چته ؟
_حواست کجا بود یک ساعت داشتم صدات میکردم
_یه جایی بود
_کوفت حالا که ابرومو بردی باید بگی
_من ابروتو بردم ؟
_ پس من به خاطر عمم داد زدم ؟
_تو که عمه نداری
_ مگه تو چه نسبتی با من داری ؟
خندیدم و گفتم
_ من نوه کوچیکه ی ادمم و تو هم نوه ی حوا ای هنوز ادم نشدی
_دست شما درد نکنه حالا بگوبه چی فکر میکردی
_به سعید
_نشنیدم یه بار دیگه بگو ؟
_به س. ع . ی .د
_شوخیه فوق العاده ضایعی بود
_جدی میگم سعید از من خاستگاری کرد
_عزیزم گوشای من دراز شده یا تو شماره ی چشمات بالا رفته
_به درک میخوای باور کن میخوای باور نکن
_وایسا ببینم جدی میگی ؟
_خب اره مگه من با تو شوخیم دارم ؟
_ تو چی گفتی ؟
_نه
_نه ؟
_اره دیگه
_گفتی اره یا گفتی نه ؟
_گفتم نه
_اهان
دوباره گفت :
_اخرش گفتی اره یا نه ؟
_مریم حوصله ندارم میگیرم میزنمتا
_بیا هنوز نرفته خونه شوهر واسه من دست به زن پیدا کرده
_چه ربطی داره
_ بعدا میفهمی
_کوفت
_ مرسی
_خواهش میکنم قابلی نداشت
وقتی به خونه رسیدم ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود منم خسته و گرسته بی حوصله به مامان سلام کردم و رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم یه ابی به صورتم زدم و برگشتم پیش مامان داشت تلویزیون میدید گفتم :
_مامان یه چیزی بده من بخورم دارم میمیرم از گرسنگی
_مگه تو دانشگاه چیزی نخوردی ؟
_مامان من کی تو دانشگاه غذا خوردم ؟ اصلا اون غذاس ؟
_ نمیدونم فعلا که هیچ چی نداریم زنگ بزن پیتزا بگیر برای خودت
_باشه
زنگ زدم یه پیتزا سفارش دادمو روی مبل دراز کشیدم دستمو روی چشمام گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد
احساس کردم کسی چیزی روم انداخت چشمامو باز کردم دیدم عرفان یه پتو گرفته دستشو داره میندازه روی من وقتی دید شمامو باز کردم گفت :
_سلام . ببخشید بیدارت کردم
_سلام اشکالی نداره مرسی خودم باید بلند میشدم دیگه
بلند شدم رفتم توی اشپز خونه صدای شکمم که گرسنگی رو فریاد میزد کلافه ام کرد غذا رو خوردم و رفتم توی اتاق نشستم درس خوندم که در زدن و عرفان داخل شد
_مزاحم که نیستم ؟
خودکاری رو که همیشه موقع ی درس خوندن تو دستم بود و روی کتاب انداختم کتاب و بستم و گفتم :
_نه بفرمایین
_میتونم اینجا بشینم ؟
_تو که این قدر تعارفی نبودی چی شد ؟
_برو بابا نمیشه دو دقیقه درست باهات حرف زد
_خب حالا بشین
نشست و گفت :
_چه خبر ؟
_اومدی اینجا از من خبر بپرسی ؟
_ ببینم میشه دو کلوم با تو مثله ادم حرف زد ؟
-خب اخه منو از درس خوندن انداختی بیایی بپرسی چه خبره ؟
_ باشه بابا بشین درستو بخون
و بلند شد که بره بیرون گفتم :
_کجا ؟
_ مگه نمیخوای درس بخونی ؟
_حالا ؟ دیگه حسش نیست بگو
_سعید زنگ زد
_خب که چی ؟
_عسل تو واقعا حالت خوبه ؟
_اره مگه چی شده ؟ چی میگفت ؟
_میخواست بهش فرصت بدی
_برای چی ؟
عسل حالت خوبه ؟
_خب اره
_ببین عسل سعید پسره بدی نیست سعید ....
نذاشتم حرفشو ادامه بده گفتم :
_میدونم چی میخوای بگی اما من حرفمو گفم بهش
_ نمیخوای بازم فکر کنی ؟
_نیازی نمیبینم
_هر جور راحتی به هر حال این حقه توئه که خودت برای زندگیت تصمیم بگیری
_ممنون که درک میکنی
بعد از عرفان برعکس حرفم خیلی به سعید فکر کردم اما اصلا نتونستم به خودم بقبولونم که با اون زیر یک سقف زندگی کنم

حدود دو هفته ی بعد داشتم از دانشگاه به طرف خونه میومدم که تصادف کردم مقصر اون ماشین بود با عصبانیت پیاده شدم دیدم که نه خیر ماشین ضربه دیده با عصبانیت گفتم :
_حواست کجاست .....
حرفم توی دهنم خشک شد سعید و دیدم که دستشو روی در گذاشته و به من نگاه میکنه
_معذرت میخوام حواسم به تو بود
یه مرد که از اونجا رد میشد وایاد و رو به سعید گفت :
_مواظب حرف زدنت باش اقا
گفتم :
_من این اقا رو میشناسم ممنونم .
_زنگ بزنم به پلیس ؟
_نیازی نیست میتونین برین ممنونم
سعید نگران گفت:
_چیزیت که نشد ؟
_نه خیر
سعید گفت :
_وقت داری با هم حرف بزنیم ؟
_وقت که دارم ولی حوصله ندارم
_زیاد وقتتو نمیگیرم
_باشه بریم
ماشینو یه گوشه پارک کردم منتظر سعید نشدم و خودم وارد پارک شدم روی یک صندلی نشستم ومنتظر موندم بعد از چند دقیقه اومدو کنارم نشست ولی ساکتت بود بی حوصله گفتم :
_نمیخوای چیزی بگی ؟
_ نمیدونم .
_ببین سعید من زیاد وقت ندارم باید برم هر کاری داری لطفا زود تر بگو
_چرا به من جواب رد دادی ؟
سعید ما صحبت کرده بودیم
_اره ولی من قانع نشدم
_چه طوری باید قانع بشی ؟
_باید دلیل برای من بیاری
_سعید من این چند وقت خیلی فکر کردم من نمیتونم با تو زندگی کنم چون بهت علاقه ندارم
_ خب همه که قبل از ازدواج عاشق همدیگه نیستن که بعضیا .....
حرفشو قطع کردم و گفتم :
-ولی من از این جور زندگی متنفرم
_ولی ... ولی من .. تورو دوست دارم
_متاسفم سعید من قصد ناراحت کردن تورو ندارم امیدوارم منو درک کنی خداحافظ
و بدون این که منتظر جوابی از جانب او باش بلند شدم و به طرف ماشین حرکت کردم خیلی ناراحت بودم الا دوست نداشتم ناراحتش کنم اما من نمیتونم به خاطر اون زندگی و اینده ام رو خراب کنم من میخواستم با کسی زندگی کنم که درکم کنه و این حقه من بود
درو باز کردم و به داخل رفتم خونه در تاریکی فرو رفته بود چراغ داخل هال رو روشن کردم هیچ کس خونه نبود به مامان زنگ زدم گفت رفته خونه ی خاله و از منم خواست تا به اونجا برم اما خستگی رو بهانه کردم و توی خونه موندم
ساعت حدود نه شب بود که مامان و عرفان و بابا به خونه اومدن سلام کردم مامان گفت هفته ی دیگه با خاله و عمه اینا میریم شمال گفتم :
_من که نمیام
_ااا یعنی چه باید بیایی نمیشه تو خونه بمونی
_باشه بابا میام
و به پناه گاه تنهاییم پناه بردم
همه ی وسایل اماده بود . همه توی ماشین منتظر من بود مامان صدام میکرد :
_عسل بدو دیر شد
_اومدم مامان
یه نگاه دیگه توی ایینه انداختم بعد از چند دقیقه ور رفتن با شال روی سرم بالاخره به رقتن رضایت دادم عمه گیر داده بود که تو باید با سعید بری منم گفتم دختر خاله ام هم باید با من باشن سعید هم به اجبار راضی شد سعید در جلو رو برای من باز کرد اما من در عقب رو خودم باز کردم و گفتم :
_دوست دارم پیش دختر خاله ام بشینم ببخشید
با حرص گفت :
_باشه برو عقب
رفتم عقب و گفتم :
سارا میشینی پیش من عقب یا میری جلو میشینی ؟
_خب معلومه عزیزم میام پیش تو
خندیدمو گفتم :
_ افرین بدو بیا
اومد نشست کنار من و سعید هم سوار ماشین شد و حرکت کرد . وقتی رسیدیم جلوی در خونه ی خاله اینا مینا رو صدا کردم گفتم :
_با ما میایی یا با ماشین خودتون میری ؟
دستاشو به هم مالید و گفت :
_اگه مزاحم اقا سعید نمیشم با شما میام
سعید هم که کاملا معلوم بود اصلا راضی به اومدن مینا نیست گفت :
_نه خواهش میکنم بفرمایین
ولی من گفتم :
_مینا بیا منو تو و سارا با ماشین شما بریم یا عمه رو راضی کنیم با مامان بیان تو ماشین سعید تا ما با بابا بریم
سعید گفت :
_مثله این که چندان مایل به سفر کردن با من نیستی عسل نه ؟
ارو گفتم :
_من مشکلی ندارم ولی شما با اومدن مینا با ما مشکل دارین بنابراین ما میریم تا شما راحت باشین
و دست سارا و مینا رو گرفتم و به طرف ماشین خودمون حرکت کردیم وقتی بابا مارو دید گفت :
_چرا اومدین اینجا ؟ مگه قرار نبود با سعید برین ؟
رو به مامان و عمه گفتم :
_اگه مامان و عمه لطف کنن و با سعید برن لطف خیلی بزرگی به ما کردن
عمه گفت :
_ وا عمه جون مگه از این که سعید میایی ناراحتی ؟
_نه عمه جون موضوع من نیستم من مشکلی ندارم .حالا اجازه میدین به ما ؟
مامان گفت :
_فقط حواست به بابات باشه خوابش نبره
_رفتم بوسیدمشو گفتم :
_خیلی ماهی مامان مرسی
خب حالا خودتو لوس نکن
_چشم و دیگه ؟
_هیچ چی به سلامت
خندیدمو گفتم :
_مطمئن باشین نیم ساعت دیگه همدیگرو میبینیم
_خب حالا برو
وقتی به ویلای بابا رسیدیم مش رحمن در و باز کردو بهمون خوش امد گفت من یکی از بزرگترین و قشنگ ترین اتاقای ویلا رو که منظره ی زیبایی رو به دریا داشت و به مینا و سارا پیشنهاد دادم
بعد از این که وسایلا رو جا به جا کردیم یه دوش گرفتیمو هر سه تاییمون روی تخت دراز کشیدیم اون قدر خسته بودیم که بدون هیچ حرفی خوابمون برد
صبح روز بعد زود تر از همه بلند شدم و از خونه زدم بیرون و به طرف دریا رفتم از دور سعید و دیدم که روی ماسه ها دراز کشیده و چشماشو بسته جلو تر رفتم و گفتم :
_چرا این قدر فکر میکنی بیخیال بابا
چشماشو باز کرد و وقتی منو دید لب هاشو بعد از مدت ها به خنده باز کرد
_سلام صبح به خیر
_صبح به خیر . این جا چی کار میکنی ؟
_ندیدی منو ؟
_خب چرا دیدم ولی نفهمیدم چی کار میکنی
_داشتم فکر میکردم
_به چی ؟
عسل سوالای بی خود نپرس خودت میدونی به چی فکر میکنم
_تو هنوز اون موضوع رو فراموش نکردی ؟
اهی کشید و گفت :
_مگه فراموش میشه ؟
_سعید تو فقط داری خودتو نابود میکنی این طوری من هم عذاب وجدان دارم تو که دوست نداری به خاطر عذاب وجدان باهات ازدواج کنم نه ؟
_ نه خب معلومه که نه
_پس همون سعید قبل بشو عمه خیلی نگرانه
_فقط عمه نگرانه ؟
_نگرانیه من نگرانیه یک خواهره برای برادر بزرگترش که داره عذاب میکشه
فکر کنم از کلمه برادر بزرگتر زیاد خوشش نیومد برای همین گفت :
_فکر کنم دیگه بقیه هم بیدار شدن بریم تو ؟
_بریم
بلند شدیم تا بریم داخل که دیدم سارا و مینا به طرف ما میان به سعید گفتم :
_ خودت برو تو وگرنه اینا میفرستنت
اونا دیگه تقریبا به ما رسیده بودن سارا رو به سعید گفت :
خب دیگه بسه برو تو
سعید باشه ای گفت و به طرف ویلا دوید سارا نگاهی به پشت سرش انداخت و خندید و گفت :
_چی بهش گفتی این قدر خوش حال شد ؟
_ حرف خاصی نزدم
_لوس
_مرسی. بریم بشینیم لبه دریا ؟
_ بریم . فقط خواهشا سرو صدا نکنین میخوام ارامش داشته باشم چند دقیقه
_اخ ببخشید نه که تا الان ما جیغ و داد میکردیم خانوم میخواد ارامش داشته باشه چشم نخوری ؟
_شما نترس من چشم نمیخورم
روی ماسه ها دراز کشیدم وچشمامو بستم یکم بعد از چند دقیقه احساس کردم قطره ای اب روی صورتم پاشید
مینا سکوتمون و شکست :
_اه بارون گرفت
دست مینارو گرفتم و گفتم :
_گوش کن صدای دریا رو میشنوی ؟ دریا با بارون قشنگه
_ من که میرم تو اصلا حوصله ندارم خیس بشم
و بلند شد و به داخل رفت منو سارا چند دقیقه زیر بارون بودیم و روی ماسه ها دراز کشیدیم خیس اب شده بودیم
بلند شدم و گفتم :
_خب سارا بسه بریم تو الان سرما میخوریم
_ من دوست ندارم
_ بیا سرما میخوری
_باشه بریم
دستشو گرفتم و کشیدم وقتی رفتیم تو عرفان تا مارو دید زد زیر خنده این طوری توجه بقیه هم به طرف ما جلب شد همه شروع به خندیدن کردن گفتم :
_میشه بگین چرا میخندین ؟
ببخشیدا خیلی ببخشید ...
سرشو پایین انداختت و ادامه داد :
_به شما
و بازم شروع کرد به خندیدن
_هرهر هر بی مزه
_ممنونم
داشتم از سرما میلرزیدم که سنگینیه حوله ای رو روی دوشم احساس کردم برگشتم دیدم سعید یه حوله برای من اورده و یه حوله هم برای سارا تشکر کردم و از پله ها بالا رفتم بعد از عوض کردن لباس دو تا چایی داغ از مامان گرفتم و با سارا رفتم نشستم پیش بقیه وقتی عرفان مارو دید گفت :
_ چرا فقط دوتا چایی اوردین ؟
_ببخشید میخواستی یه پارچ بیارم ؟
_نه یه پارچ نمیاوردی 10 تا چایی میریختی قشنگ مثله یک دختر خوب به همه میدادی بعد مییومدی مینشستی اینجا جلوی من
_عزیزم خدارو شکر هم دست داری هم پا بلند شو مثله ی اقا پسر خوب 10 تا چایی بریز وردار بیار بعد بیا بشین جلوی من هر چه قدر خواستی غر بزن
_ خدا به داد شوهرت برسه با این زبونت
_ انشالله واسش دعا کن
_شوهرت دو روز نشده از خونه میندازتت بیرونا
خندیدو ادامه داد :
_البته اگه تو از خونه نندازیش بیرون
_قربون داداش گلم برم من که این قدر با هوشه
با تعجب نگاهم کرد گفت :
_جدی میخوای بندازیش بیرون ؟
خندیدم و گفتم :
_نه نمیندازمش بیرون
چشمم به مینا افتاد که داره به سعید نگاه میکنه سعید مشغول تماشای تلویزیون بود به مینا نگاه کردم وقتی متوجه نگاه من شد سرشو پایین انداخت . بلند شدم و از پله ها بالا رفتم دره اتاقمونو باز کردم و رفتم کنار پنجره پرده رو کنار زدم بارون بند اومده بود پرده رو کشیدم و روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم بعد از چند دقیقه سارا با سرو صدا وارد شد
_بلند شدو بینم گرفته خوابیده انگار اومدیم انجا خانوم بگیره بخوابه توی این دوروز همش خواب بودی
_چی کار کنم پس ؟ توی این بارون کجا میخوای بری ؟
_ سعیدو راضی کردم بریم بازار پاشو اماده شو
_واییییییی نه توروخدا حوصله ندارم
_بلند شو ببینم لباسات کجاست ؟
_حالا نمیشه امروز بیخیال من بشی ؟
_ نه
لحن قاطعانه اش مجبورم کرد که بلند شم :
_از دست تو
بلند شدم لباس پوشیدم و با بچه ها رفتیم بازار یک تابلو از یک منظره ی خیلی قشنگ گرفتم سارا اینا چیزی نگرفتن و گفتن بعدا با مامان اینا دوباره میان وقتی برگشتیم تابلورو گذاشتم گوشه ی اتاق وو رفتم نهار خوردم بعد زا نهار وسایلم رو برداشتم و بدون این که به کسی چیزی بگم رفتم لب دریا بارون بند اومده بود میخواستم نقاشی کنم حوصله ام سر رفته بود بالای یک صخره ی سنگی نشستم واز دریا نقاشی کردم اصلا گذر زمان رو احساس نکردم تا این که با صدای عرفان که منو صدا میزد به خودم اومد :
_عسل .
_ برگشتم و نگاهش کردم با عصبانیت به طرف من میمومد بلند شدم و گفتم :
_چیه ؟
_ کجایی تو یک ساعته داریم دنبالت میگردیم ؟
_میبینی که ؟
_ بله میبینم ولی چرا به کسی چیزی نگفتی ؟
_ باید میگفتم ؟
_ بله باید میگفتی مامان نگران یک ساعته داریم دنبالت میگردیم
_خب حالا مگه چی شده ؟
_ خر سوار گاری شده
_خب خوش به حالش به ارزوش رسید چرا به من میگی ؟
_ عسل بسه وسایلاتو جمع کن بریم تو
_ این طوری نه بگو عسل خواهش میکنم وسایلاتو جمع کن بریم تو اگه قرار باشه دستور بدی من نوکر تو نیستم اطاعت کنم فهمیدی ؟
_ باشه خواهش میکنم جمع کن وسایلتو بریم تو
_حالا شد
وسایلمو جمع کردم و با عرفان رفتیم تو هنوز پامو توی خونه نزاشته بودم که موجی از اعتراض بلند شد و من هم سکوت کرده بودم تا اروم شن :
_کجا بودی ؟
_ چی کار میکردی ؟
_ نگفتی نگران میشییم ؟
_اگه یه بلایی سرت میومد چی ؟
گفتن بسه صبر کنین بابا همه رو به سکوت دعوت کرد گفتم :
_ رفته بودم نقاشی کنم شما خواب بودین بیدارتون نکردم خب ؟ حالا حرفمو زدم هرکی دوست داره بیاد منو بزنه قول میدم صدام در نیاد
مامان گفت :
_ اا عسل این چه حرفیه یعنی چی ؟
_ اخه یه جووری هجوم میارین به ادم انگار وسط میدون جنگین و منم اسیرم
_ خب مقصری چرا بدون این که به کسی بگی رفتی بیرون ؟
_مطمئنی اگه بیدارتون میکردم بیشتر از این ناراحت نمیشدین ؟
و دوییدم و از پله ها بالا رفتم پشت سرم سارا وارد شد گفتم :
_سارا حوصله ندارم لطفا چیزی نگو


منبع:رمان

نظرات 1 + ارسال نظر
لی لی دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:10 ب.ظ

عجب داستان باحالی.......! خودت نوشتی یا کپی کردی؟!؟!؟!
هرچی که هس خیلی توپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپه

قابل نداشت.........چی؟؟؟ خودم !!!!!عمرا
نه بابا کپی کردم
کلشو خوندید؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد